part 1 : first step (قدم اول )

195 28 13
                                    

_تهیونگ بدو دیگه چیکار میکنی این همه وقت تو دست شویی؟ دیرت میشه پسر عجله کن
•الان میام یکم صبر کن هیونگ
از داخل دستشویی صدای عق زدن اومد. تهیونگ همیشه این طوری بود . بدنش خیلی ضعیف بود ،اما امروز به خاطر مصاحبه تحصیلی که باید می داد خیلی استرس داشت . به همین دلیل حالش بدتر شده بود .
_ته ؟ حالت خوبه ؟ می خوای به خاله بتی بگم ؟ می خوای زنگ بزنم بگم مصاحبه رو بندازن به بعدا ؟
تهیونگ دست و صورتش رو شست و سریع اومد بیرون .
•نه هیونگ نمی خواد . خوبم ، فقط یکم استرس دارم چیزی نیست.
جیمین بغلش کرد و دستش رو روی کمرش کشید تا بهش آرامش بده.
_نگران نباش ته ،تو موفق میشی نترس.
•اما هیونگ اگه این دفعه نتونم متقاعدشون کنم دیگه نمی تونم برم کره. امکان نداره خاله بتی اجازه بده.
_بهت می گم نگران نباش . مگه نمی گی خودش گفت اگه قبول بشی می ذاره بری کره ؟
•آره اما..
_اما نداره ته بدو برو لباس بپوش بریم داره دیر میشه تو که نمی خوای واسه مهمترین مصاحبه عمرت دیر برسی درسته ؟
•باشه هیونگ
رفت توی اتاق لباس هاش و یک تیشرت شیری رنگ پوشید.  بعد یک کت شلوار گشاد کاراملی از برند گوچی که همرنگ موهاش هم بود پوشید . موهای فر کاراملی ایش رو یکم مرتب کرد . کفش های مشکی رنگش رو پوشید و مثل همیشه پشت کفش اش رو خوابوند و پاهاش و روش گذاشت و رفت بیرون .
•خب بریم هیونگ .
_صبر کن ببینم بچه . بازم که کفش هات رو این طوری پوشیدی . چند بار بگم درست بپوش .حداقل امروز درست بپوش دیگه
•اه ، راس میگی حواسم نبود هیونگ . باید بیشتر دقت می کردم ببخشید.
تهیونگ کلا بچه حساسی بود اما این رفتار های سردش واقعا داشت اذیت کننده می شد .جیمین با خودش فکر کرد که حتما بعد از مصاحبه ببردش بیرون تا یکم حال و هواش عوض بشه .
_ خب حالا آبغوره نگیر بیا بریم .
رفتن بیرون و جیمین رفت تو پارکینگ و با یه بوگاتی شیرون آبی رنگ اومد بیرون . تهیونگ روی صندلی کنار راننده نشست و کمربندش رو بست . جیمین پاشو روی گاز گذاشت و دنده رو تکون داد و حرکت کرد .
•واقعا نمی فهمم چرا اینقد به ماشین های دو سرنشین علاقه داری هیونگ خیلی مسخره است.
_دوست دارم چون می تونی با کسی که می خوای تنها تو ماشین باشی
تهیونگ شونه هاش رو بالا انداخت و گفت
•منطقیه
جیمین انگشت هاشو روی مانیتور جلوش تکون داد و موزیک مورد نظرش رو انتخاب کرد.
•بیخیال شوخی می کنی دیگه؟ انریکو کاروسو؟ فاک جیمین شوخی نکن خواهش می کنم عوضش کن
_نچ من دوست دارم
•خیلی خودخواهی هیونگ
تهیونگ لب هاشو آویزون کرد و  صورتش رو به سمت پنجره کرد
_خب حالا بچه دماغو بیا خودت انتخاب کن.
تهیونگ پرید و لپ جیمین رو بوسید.
•مرسی هیونگ اوف عاشقتم اصلا لعنتی. ولی خودت دماغویی
تهیونگ دماغش رو چین داد و چشم هاشو واسه جیمین چپ کرد.
_نگاش کن هیچی نمی گم پرو شدی. امروز روز شانسته چون حوصله ندارم جوابتو بدم.
وقتی رسیدن به دانشگاه و با هم رفتن بالا و وارد بخش مصاحبه تحصیلی شدن. هنوز سه نفر مونده بود تا نوبت تهیونگ بشه ، پس رفتن و  روی صندلی نشستن و منتظر شدن.
_تهیونگ میشه یه سوال ازت بپرسم ؟راستش رو بهم میگی ؟
•بپرس هیونگ
_چرا داری خودت رو به آب و آتیش می زنی که بری کره ؟مگه هر چیزی که می خوای اینجا نداری ؟
ته سرش رو انداخت پایین و با بغض گفت :
•تو از هیچی خبر نداری هیونگ
_خب بهم بگو ته. با من راحت باش می دونی که من مثل برادرتم
•می دونم جیمین ولی الان موقعیت مناسبی برای صحبت کردن نیست بعد از مصاحبه بهت می گم
_باشه خودت رو اذیت نکن. لازم نیست الان بگی ولی بدون باید بگی بهم فهمیدی.
•باشه جیمین
هر وقت تهیونگ بهش می گفت جیمین قطعا یه اتفاق مهم افتاده بود که تهیونگ اینقدر جدی صداش می کرد.
صدای زنی که داشت اسم تهیونگ رو صدا می زد به این معنی که بود که دیگه وقتشه.
تهیونگ بلند شد و رفت داخل اتاق تا مصاحبه اش رو بده.  روی صندلی نشست و به کارشناس ها خیره شد.
کارشناس اول :خب آقای تهیونگ کیم ،امگا ، ۲۴ ساله ، دانشجوی قلب و عروق درسته ؟
•بله درسته جناب
کارشناس دوم : خب تهیونگ مدارک و سوابق تحصیلی خوبی داری چرا می خوای واسه تحصیل به کره بری ؟ هدفت از این کار چیه؟
تهیونگ سرش رو پایین انداخت نمی دونست چی بگه هیچ کدوم از متن هایی که آماده کرده بودو رو یادش نمی اومد.ذهنش قفل شده بود.
کارشناس دوم : آقای کیم ؟ جوابی نداری ؟
تهیونگ یه نفس عمیق کشید و سرش رو بالا آورد و تو چشم های کارشناس زل زد و تمام جراتش رو جمع کرد تا حقیقت رو به زبون بیاره.
•حقیقتش اینه که من دوازده سال پیش متوجه شدم قلب ندارم.
کارشناس ها همونطور که گوش می دادند با تعجب و چشم های گشاد شده به تهیونگ نگاه می کردند.
•وقتی فهمیدم واقعا شکه شده بودم که چطور این ممکنه واسه همین تصمیم گرفتم که قلب و عروق بخونم.
•اما هنوز نتونستم چیزی بفهمم. تقریبا سه سال پیش از روی مدارک داخل میز خاله ام متوجه شدم که والدین اصلیم سرپرستی من رو به خاله ام واگذار کردن و زنده اند و در کره زندگی می کنند و خاله ام تمام این مدت راجبشون بهم دروغ گفته. واسه همین می خوام به کره برم تا پدر و مادرم رو پیدا کنم و بفهمم که چطور این اتفاق برام افتاده و چطور زنده ام. لطفا با در خواستم موافقت کنید من همین یک شانس برای رفتن رو دارم. تمام زندگی ایم به این وابسته است.
کارشناس ها به تهیونگ گفتن بره بیرون تا بعد از مشورت با هم نظرشون رو اعلام کنند.
تهیونگ رفت بیرون و جیمین سریع به سمتش دوید تا ببینه چی شده .
_چی شد ته ؟چی گفتن ؟
•فعلا گفتن بیرون منتظر باشم تا نتیجه رو اعلام کنن.
تهیونگ سرش رو پایین انداخت و به آینده اش فکر می کرد . آینده ای که هیچ کس هیچ خبری ازش نداشت.  جیمین سرش رو روی شونه اش گذاشت بود و موهاش رو نوازش می کرد. بعد از ۱۰ دقیقه صحبت های کارشناس ها تموم شده بود و از تهیونگ خواستن که دوباره بره داخل اتاق تا نتیجه رو بهش بگن.
تهیونگ دوباره روی صندلی مقابل کارشناس ها نشست و منتظر بود تا یکی از اون ها شروع به صحبت کردن بکنه. از استرس نوک انگشت هاش گز گز می کرد و با دندون هاش پوست لبش رو می ‌کند.
کارشناس: آقای کیم طبق شرایط خاصی که شما دارید ما تصمیم گرفتیم این فرصت رو بهتون بدیم. طبق سابقه درخشانی که داشتید ما سوابق و مدارک شما رو به دانشگاه سئول اینترنشنال منتقل می کنیم . لطفا تا ماه آینده آماده جابه جایی باشید‌‌.
تهیونگ باورش نمی شد و به لحظه حس کرد گوش هاش اشتباه شنیدن. سرش رو اونقدر محکم بالا آورد که مطمئنا مهره چهار و پنجش جابه جا شد و باید چند جلسه پیش ارتوپد می رفت.
•و..واقعا ؟واقعا راست میگید ؟واقعا با درخواستم موافقت شده؟ب..باورم نمیشه
کارشناس با لبخند به تهیونگ گفت
_بله آقای کیم شما در مصاحبه تحصیلی قبول شدید و با درخواستتون موافقت شده.
تهیونگ نمی دونست چیکار کنه . دست و پاشو گم کرده بود. بلند شد و یک تعظیم نود درجه ای کرد. باید می رفت بیرون اگه یه دقیقه دیگه داخل اتاق می موند مطمئنا بغضش می شکست و اشکاش راهشون رو به
سمت پایین باز می کردند. سریع تشکر کرد و رفت بیرون.
در رو پشت سرش بست. وقتی چشمش به جیمین افتاد مغزش فقط یه چیز رو پردازش می کرد . باید خودت رو بندازی تو بغلش. پس سریع جلو رفت و خودش رو توی بغل جیمین جا داد.
_چی شد ته ؟قبول شدی ؟ بگو دیگه مردم از نگرانی عوضی
تهیونگ نمی تونست بغضش رو کنترل کنه. با بغضی که شکسته بود شروع کرد به صحبت کردن.
•ه..هیونگ هیونگ
_چی شده تدی بر حرف رو بزن
•هق..هیونگ هق..من ق..قبول شدم.
لبخند محوی روی صورت جیمین شکل گرفت . همون طور که اشک های تهیونگ سقوط می کردند و روی کت چرم جیمین می غلتیدند جیمین مثل یک برادر بزرگتر که همیشه دونسنگش رو حمایت می کنه فشار دست هاش دور تهیونگ رو بیشتر کرد و دستش رو روی کمرش تهیونگ کشید و گفت .
_می دونستم قبول می شی احمق خان. تو دونسنگ خودمی.
در آن لحظه تنها قطره های اشک بود که میان صورت هایشان رقصید. این تازه شروع راه بود ‌. اولین قدم به سوی آینده ای که هیچ کس هیچ چیز در موردش نمی دونست.

......................

خب اینم از پارت اول 😊
همیشه اولین کلمات سخت تره 🥲
تا وقتی که روی غلتک بیوفتی یکم طول میکشه ولی بازم به قول خودم نایس 🤣🤣
تو پارت بعد نه نه نه این چیه دیگه مثل این فیلم ها شد تا قسمت بلا بلا بلا 🤣
یه خبر خوب واستون دارم پس همه گوش به فرمان حتی شما ریدر عزیز
از اونجایی که خودمم ریدرم و کلی عر می زنم تا پارت بعدی بیاد و وقتی شرط ووت رو می بینم به درک واصل میشم تو این فیک هیچ خبری که شرط ووت نیست پس برین حالش رو ببرید😁 ولی ووت بدین ها نبینم بخونید ووت ندید وگرنه پاره اتون می کنم 🤣🤣

^you are half my heart^Where stories live. Discover now