𝐵𝓇𝑜𝓌𝓈𝑒 𝓉𝒽𝑒 𝓅𝒶𝓈𝓉

119 8 8
                                    

چتر مشکی رنگش رو روی سرش گرفته بود و داخل خیابون های سئول تنها قدم میزد، هوا خیلی سرد بود و با وجود این که دستکش هم پوشیده بود ولی بازم سرما رو حس میکرد. وارد یکی از کافی شاپ های رو به رو اش شد، چترش رو روی زمین گذاشت و دستی به موهای چتری اش کشید، سمت میز رفت و گفت : یه قهوه لطفا
+ خوش اومدید، براتون میارم
روی صندلی نشست و طولی نکشید که یکی صداش کرد : بهههه ببین کی اینجاس، جونگ کوکی ما
سرش رو برگردوند و با چهره هیجان زده یونگی روبه رو شد : سلام هیونگ
+ چخبرا؟ کم پیدایی دیگه دور دور میتونیم شما رو ببینیم
- چیزی به سالگرد تهیونگ نمونده
+ اوه، راست میگی ها
- خیلی زود گذشت، دلم واسش خیلی خیلی تنگ شده
واسه اون لبخند زدن هاش، واسه اون اعصبانی شدن هاش، واسه همه چی اش
+ متاسفم جونگ کوک
- نمیدونم حتا واسه چی بدون اون تو این دنیا وایسادم
+ تو که نمیخوای تهیونگ ناراحت باشه؟ اون دوست داره تو خوشحال باشی
- بعد از رفتن اون دیگه همه چی واسه منم تموم شد
یونگی اهی کشید و دستش رو روی شونه جونگ کوک گذاشت، قهوه اش رو خورد و چترش رو برداشت و گفت : من دیگه میرم، خدافظ
از کافه بیرون اومد، بارون بند اومده بود
رو به رو پل ایستاده بود و به منظره رو به روش خیره شده بود ، صدای جریان رودخانه همه جا رو گرفته بود
از ته دلش اه عمیقی کشید؛ خیلی وقت بود دیگه روزاش مثل قبلا نبود ولی امروز بیشتر دلش گرفته بود سعی میکرد خوب نشون بده ولی چشمام و رفتارش چیز دیگه ای رو نشون میداد .
به سمت خونه راه افتاد، خونه ای که تهیونگ واسه خودش و اون خریده بود؛ قبل از رفتن به خونه وارد فروشگاه رو به رو خونه رفت ، چند تا خوراکی برداشت و رفت حساب کنه، طبق معمول جیمین پشت صندق ایستاده بود. خوراکی ها رو روی میز گذاشت و کارتش رو برداشت تا حساب کنه جیمین گفت : چرا امروز انقدر گرفته ای؟
+ مهم نیست چی می
- من خرید ها رو برات فاکتور میزنم ولی اگه عجله نداری میشه بشینی حرف بزنیم؟
+ من هیچ وقت عجله ندارم
کنار جیمین روی صندلی نشست و مشغول صحبت کردن شدند :
- اخرش نگفتی چرا امروز انقدر گرفته ای ها
+ یک سال میگذره، از روزی که تهیونگ رفته
- اوه، متاسفم
+ نه تو مقصر نیستی چی می
- من امشب مغازه رو زودتر تعطیل میکنم بریم پارک
+ باشه
چی می مغازه رو تعطیل کرده بود و با جانگ کوک وارد پارک شدند. به یه بستنی فروشی رسیدند که چی می گفت : بستنی میخوری؟
ولی جانگ کوک با دیدن اون بستنی فروشی خیلی وقت بود که غرق در خاطرات گذشته شده بود :
( فلش بک )
بدو بدو به سمت بستنی فروشی رفت یکی از بستنی ها رو نشون داد و گفت : ددی از اینا
+ بیبی نمیگی اینا ضرر داره؟
- همیشه که نمیخورم فقط این بار
کیف پولش رو برداشت و دو تا بستنی خرید
چند دقیقه بعد بستنی ها به صورت جونگ کوک مالیده بود و طولی نکشید که صدای خنده تهیونگ بلند شد : وای نگاش کن، کپی بابانوئل شدی بیبی
- عههه به بیبی نخند ددی
+ کیوت خر
موهای جونگ کوک رو بهم ریخت و مشغول خوردن بستنی هاشون شدند
(پایان ولش بک )
اشک داخل چشمام حلقه زده بود، هر جا میرفت پر بود از خاطرات، خاطراتی که فراموش کردنش غیر ممکن بود، انقدر غرق در خاطرات گذشته بود ک نفهمید چند دقیقه است جیمین با تعجب بهش نگاه میکنه
- هعی خوبی؟ میخوای بریم؟
+ اره بهتره بریم
سمت ماشین شدند سرش رو ب شیشه ماشین گذاشت و بیرون رو نگاه میکرد، هوا امروز بدجور بوی گذشته و خاطراتش رو میداد.......
𝐻𝒶𝓅𝓅𝓎 𝑔𝒾𝓇𝓁𝓈' 𝒹𝒶𝓎 𝒻𝓇𝑜𝓂 𝒦𝒽𝒶𝓁 𝓉𝑜 𝒸𝑜𝑜𝓁 🎼
روز دختر هم ب تمام دخترا از : باحال، شیطون گرفته تا منحرف و جهنمی تبریک میگم 🌈🐰
★ اگه ببینم ووت ها و نظرات فیک بالاس ادامه اش میدم :)

𝑀𝑜𝓇𝑒 𝓇𝑒𝒶𝓁 𝓉𝒽𝒶𝓃 𝑒𝓋𝑒𝓇 ✧・゚: *✧・゚:*Where stories live. Discover now