جونگکوک ؛
امروز با جیمین دیدمت .
اون بهترین دوستته ؟...شایدم دوست پسرت!؟
این دقیقا همون چیزی بود که وقتی اونو بهم معرفی کردی از ذهنم گذشت .
جیمین با تنفر به من نگاه میکنه ؛ میدونی ... اون از من خوشش نمیاد .
من این حرفا رو از خودم نگفتم
جیمین خودش بهم گفت
بعد از مدرسه منو کشید یه گوشه و گفت نباید سعی کنم به تو نزدیک بشم و خب من مجبورم که باهاش کنار بیام
جیمین هیونگ پسر مهربونی به نظر میرسید ... خصوصاً بعد از تموم اون حرف های خوبی که درموردش شنیده بودم ؛ البته من اینطور فکر میکردم
گمون میکنم که مردم اصلا اونطوری که به نظر میان ، نیستن :)
-تهیونگ
YOU ARE READING
「TIME」
Fanfiction{Persian translation} تو منو بوسیدی ! بوسه‌ای که بعدش فورا گفتی یک "اشتباه" بوده . بوسه‌ای که من همیشه دلم می خواست اتفاق بیوفته ، بالاخره اتفاق افتاد ! ولی تو گفتی که یک "اشتباه" بوده و با یک عذرخواهی از خونه بیرون زدی . کوکی ، میتونم بهت اطمینا...
