این بار رو من انجام میدم

33 8 12
                                    

سلام
احساس میکنم که باید در مورد اسم داستان قبلی یه توضیح بدم
منظورم این نبود که بچه ای که درد داره بازی هم می‌کنه
منظورم این بود که درد بچه براش مثل اسباب بازی میمونه و می‌تونه باهاش بازی کنه



غلامحسین مثل همیشه خودش را به زور توی زیر پله ی کوچکش جا داده بود و داشت چرم ها را از روی الگو میبرید. نزدیک عید بود و کار هایش چند برابر شده بود. باید زودتر کفش های چرمی را می‌دوخت.

یک دفعه با شنیدن صدای آژیر آتش نشانی دست از کار کشید. مثل همه از مغازه اش بیرون رفت. حتما یه بلایی سر یکی از کارگر های روز مزد ساختمان نیمه کاره ی پاساژ آمده بود. جمعیت زیادی دور چیزی در گوشه ی طبقه ی همکف جمع شده بودند.

غلامحسین پشت سر آتش نشان های هیکلی راه افتاد تا جلو تر برود و ببیند که چه اتفاقی افتاده است. وقتی به وسط جمعیت رسید تازه فهمید چه شده است.

دختر بچه ی هفت ساله ای توی چاه فاضلاب افتاده بود و مادر دختر گریه می‌کرد. صدای ضعیف دختر هم شنیده میشد. چاه کوچک تر از هیکل آتش نشان ها بودند و کاری از دستشان برنمی‌آمد. همه به دنبال داوطلب می‌گشتند تا دختر بچه را زودتر نجات بدهند.

غلامحسین به قد کوتاه و هیکل لاغرش نگاهی انداخت و بلافاصله دستش رو بلند کرد و داوطلب شد. یکی از آتش نشان ها جلو آمد و گفت :« مطمئنی میتونی انجامش بدی پسرجون؟»

غلامحسین سرش رو تکان داد و گفت :« اره از پسش برمیام.» دور کمرش طناب بستند و کمکش کردند تا وارد چاه بشود. چاه حتی برای غلامحسین هم کوچک بود. غلامحسین دست هایش را بالای سرش گرفت. لبه های سیمانی چاه به پیراهنش گیر کردند و بدنش رو هم زخم کردند. از در چاه که رد شد. آتش نشان ها آرام آرام طناب را شل کردند تا به ته چاه برسد.

غلامحسین همین که دختر را دید لبخند زد و دست هایش را باز کرد و گفت :« میای بغل عمو تا بریم بیرون؟» یکی از بالای چاه داد زد :« طناب ببند کمر دختره خودت رو بعد از اون میکشیم بالا.»

غلامحسین ترسید. حتی بلد نبود مثل آتش نشان ها طناب رو گره بزند. لبش را گاز گرفت و آخرش دختر رو محکم بغل کرد و با خودش گفت :« دوتایی اونقدر هم سنگین نیستیم. اون آتیش نشان ها زورشون بهمون میرسه.»

همین که رسیدند به بالای چاه پاهایش را به دیواره ی چاه چسباند و دختر را از در چاه رد کرد و منتظر بود تا دست خودش هم بگیرند و بیرون ببرندش. می‌توانست صدای گریه های بلندتر شده ی مادر بچه رو بشنود. همین که بیرون اومد صاحب ملک بهش نزدیک شد و گفت :« خدا خیرت بده پسرم. نجاتمون دادی. نمی‌دونم چجوری ازت تشکر کنم.»

غلامحسین خجالت زده دستی به گردنش کشید و سر سری خواهش میکنمی زیر لب گفت. باید میرفت خانه و خودش را تمیز میکرد. بوی بد و کثیفی نمی‌گذاشت راحت فکر کند. مطمئنا نمیتوانست با اون وضع کفش ها را بدوزد. به زیر پله اش برگشت و وسایلش را مرتب کرد. در زیر پله اش را قفل کرد و به سمت خانه دوید.





لاو یو سو ماچ💜
تنکس فور یور ساپورت
حورا

last tryWhere stories live. Discover now