part 25🎈

76 25 0
                                        


با اونهمه خریدی که داشتن پیاده رفتن  تا خونه منطقی نبود
جونگین قصد داشت به تمین زنگ بزنه ولی حوصله نداشت براش توضیح بده برای چی  این وقت شب با این  اوضاعی که داشت از خونه  بیرون رفته! برای همین گرفتن تاکسی  بهترین راه حل بنظر می‌رسید ...
ساعت ده و نیم  شب بعد از کلی دردسر  روبروی آپارتمان کای بودن؛ کیونگ هنوز بخاطر نصفه موندن حرفاش  استرس داشت



  میدونست هنوز یک روز بیشتر از صحبت کردن روی پشت بوم نمی‌گذشت  ولی کیونگسو با چیزی که چند روز پیش برای جونگین اتفاق افتاده بود  دست و پنچه نرم میکرد ؛ ثانیه ها میگذشت  و خاطرات تلخش  باید قبل  هر اتفاق غیر قابل پیش‌بینی از طرف کریس ، برای کای بازگو میشدن  هر چند درهم و هر چند تا حدودی دستکاری شده! عاقبت عجله نکردن برای گفتن گذشته مبهمش جز بدی نبود  باید گفته میشد... هرچی دیرتر می‌گفت  هر دوشون بیشتر آسیب میدیدن
شاید  دیگه  فردایی  نبود  تا مرد جذاب  کنارش رو ببینه 
شاید وقتی بعد از خوب شدن جونگین به دانشگاه میرفتن
فرصت حرف زدنش هم تموم میشد
شاید  فردا  کیونگ سویی وجود نداشت...
شاید با نگفتنش باید با درد نبود کای تا آخرین  لحظه مرگش زندگی میکرد
  هیچکس نمیدونست... اگه همین  ثانیه هایی که میگذشت و خاطرات گذشته قبل از گفته شدن  مهر وموم  میشد
چه بلایی  به سر کیونگسو و کای میومد..!



از داخل آسانسور بیرون اومد و با کمک راننده تاکسی
وسایلی که همراهشون بود رو داخل خونه گذاشت.
آجوما رفته بود وخونه از تمیزی  برق میزد
ظاهر خونه با چند ساعت پیش اصلا قابل  قیاس نبود
خونه ای که الان خودش رو نشون میداد؛ 
خونه ای تقریبا بزرگ با فضای گرم، کلاسیک و ساده بود..
قبل از هر کاری  باید کای رو به تخت میرسوند از صبح بیرون بودن همینکه زخماش  اذیت نمیکرد  جای خوشحالی بود
خستگی از چشمای پف کرده و خواب آلود کای میبارید  ولی باید غذا میخورد  روبروی ویلچر جونگین  نشست :
_کای.. میزارمت روی تخت  استراحت کن؛ تا من غذا رو حاضر میکنم  بیدار بمون  با شکم خالی نباید بخوابی باشه ؟
جونگین حسابی گیج بود ؛از صبح که از بیمارستان بیرون اومده بودن  تا همین حالا روی ویلچر نشسته بود.. تمام بدنش درد میکرد  میتونست راحت تا فردا صبح بخوابه یک وعده کم غذا میخورد چیزیش نمیشد... ولی با حوصله جواب کوچولوی خستگی ناپذیر روبروش رو داد :

_بیدار میمونم...
بعد از دراز کشیدن کای  سمت  خرید هایی که همش کار خودش بود رفت  مواد مورد نیازشو برداشت  و با حوصله  مشغول پختن  شد
وقتی غذا رو چک میکرد تا چیزی از مواد و ادویه هاش کم نباشه با دلشوره سمت کای برمیگشت  ببینه خوابیده یا نه  و هر بار  از اینکه جونگین بزور با چشمای اکلیلی به غذا درست کردنش نگاه میکرد خجالت می‌کشید..:
_بیدارم هیوونگ.. چرا اینقدر نگرانی؟ غذاتو درست کن بخوریم  زود بخوابیم
……..
با اینکه به کیونگسو قول داده بود بیدار بمونه.. الان دراز کشیده داشت آخرین لقمه بولگوگی رو  می‌جوید..
بعد از آخرین  لقمه خودش رو زیر پتو  کشید  و چشمای خمارش رو به خواب  شیرینی دعوت کرد:
_عام..جونگین ؟
_هممم ؟
_تشک نداری ؟من کجا باید بخوابم ؟

_همممم؟
_ من کجا بخوابم؟
_اممم دااخلِ .... کجا؟ بخوابی؟
جونگین بین خواب و بیداری بود داشت هذیون می‌گفت
کاش خوابش نمیومد و میتونست از این حالتش فیلم بگیره
پتوی نازکی که کنار تخت بود رو برداشت و از اتاق خارج شد:
_باشه ~ شب بخیر
چشماش به سرعت باز شد  و  به رفتن  کیونگسو نگاه کرد :
_کجا میری هیونگ ؟
_ میرم رو کاناپه بخوابم
_مگه من گفتم رو کاناپه بخوابی ؟
_نه .کجا برم؟ بگو ..
_ بیا کنارم بخواب کیونگ 
با خنده جواب خرس گنده و خواب آلود روی تخت رو داد:
_خیلی ممنونم  و شبتون بخیر .
_صبح ...خودت نمیتونی از درد تکون بخوری 


_بفرمائید بخوابید  نگرانیتون بیخوده من عادت دارم
_باوشه 
نمیدونست جونگین حواسش هست یا نه ولی میخواست برای اولین بار اذیتش کنه هیچکدوم از حرفهایی که میزد واقعی نبود  سعی کرد یکم صداش حرصی باشه :
_ (بعد از کلی زحمت  کشیدن  حالا باید رو کاناپه بخوابم
خب آخه آدم حسابی اگه شرایطشو نداری مهمون دعوت نکن !
هر دوی اونها خسته بودن
جونگین واقعا نمی شنید کیونگسو با خودش چی می‌گفت  :
_بیا اینجا   ببینم... بیا کارت دارم قبل خواب خوب غرغرمیکنی
برای اولین بار نتیجه خوبی داشت  دوست داشت فکر کردنش رو بلند توی اتاق زمزمه کنه  میخواست کای بفهمه ولی سعی کرد با آروم ترین حالت ممکن  خودشو جمع و جورکنه الان این وقت شب وقتش نبود :
_با تو نبودم ..
_باشه ... پس شب بخیر



آروم در خونه رو باز کرد و با احتیاط  وارد شد  فضای خونه گرم بود پس  درست شنیده بود جونگین از بیمارستان مرخص شده  ظرف غذاهایی که خرید بود رو داخل یخچال گذاشت
از صبح  مشغول رفت و آمد کردن بین استان ها بود دلش یک حمام داغ میخواست تا خستگیش در بره سمت حمام راه افتاد ولی با دیدن  بدن جونگین روی کاناپه تعجب  کرد چرا روی تخت نخوابیده بود؟!
کنار کاناپه نشست؛ کی جونگین انقدر  لاغر شده بود؟ ولی اهمیت نداد و بدون اینکه بدونه زیر پتو کیونگسو خوابیده شروع به نوازش  بازو و کمر باریک کیونگ کرد
جونگین همیشه باهاش کل کل میکرد ولی همیشه  هوای تمین رو داشت  فقط تمین و مادر خودش اجازه داشتن  قبل از خواب  نوازشش کنن 
ولی ایندفعه  جونگین از این نوازش خوشش نیومد بد تر از اون بدن میلرزید  و ناله میکرد ! هیچوقت  اینجوری  نشده بود  شاید بخاطر  زخمهایی بود که داشت  ؟ ولی حتی صدای  غر زدنش هم  شبیه صدای جونگین نبود 


دستش رو از روی کمر کیونگ برداشت  میخواست ببینه زیر پتو چه کسی خوابیده  ولی قبل از اینکه بتونه  پتو رو برداره دو تا چشم درشت با بی اعتمادی بهش نگاه میکرد 
نگاهی با خشم و نفرت که  کم کم تبدیل  به نگاه  ترسیده و نگران میشد  :
_تو.. ک..ی هستی؟
صداش در نمیومد چهره  فردی که وارد  خونه شده بود براش عجیب بود حس میکرد جایی اونو دیده باشه  جایی مثل انباری..؟
حتی اگر کسی وارد خونه میشد و اون نمیشناختش شاید انقدر از این موضوع  نمیترسید  ولی این چهره بد جور  حس اون شب رو یادش می انداخت سعی کرد کای رو صدا بزنه  هر چند مطمئن  نبود صداش میرسه یا نه :
_کاای .. کااااای! بلند شو.
هیچ صدایی نمیومد ؛ نکنه قبل  از خودش این یارو بلایی  سرش آورده بود :
_کای..کایا  بلندشو کریس!
_هِی هِی آروم باش من کاری باها..


صدای لنگ زدن کای از پشت سرش  شنیده میشد...
پس حالش خوب بود  در اتاق به شدت باز شد :
_بیا اینجا کیونگسو
با وجود کای سعی کرد آروم باشه :
_  بیدار نشدی..  مجبور شدم  اسم کریس رو بیارم ؛
این...تو میشناسیش ؟
تمین وضعیتی که براش پیش اومده بود  رو نمیفهمید
این پسری که اسمش کیونگسو  بود رو نمیشناخت یا شاید اینطوری فکر میکرد..؟چرا قبل  اینکه مطمئن  بشه خود جونگینه بهش دست زده بود :
_جونگینا منم  تمین
_برو داخل اتاق کیونگ
......
در رو پشت سر کیونگسو  بست  و سمت تمین رفت :
_هیونگ میشه توضیح بدید ساعت چهار صبح داخل خونه من چیکار میکنی؟



_ رفته بودم بیمارستان نبودی  اومدم خونه؛
چیزی شده ؟ این پسره کیونگسو... کیه؟
_ دی او ،همونی که برات گفته بودم  چیکارش کردی ؟

دیگه قشنگ همه چیز روی اعصابش بود ؛ متهم شد به همین راحتی ؟

_ودف  جونگین یعنی چی؟ فکر کردم تو روی کاناپه خوابیدی  داشتم نوازشت میکردم ولی یکهو شروع  کرد به لرزیدن  و ناله کردن  از کجا باید میدونستم  تو نیستی ؟!
_باشه شب بخیر  امشب بجای تو دی او کنارم میخوابه تا ببینم فردا به چه نتیجه ای میرسیم
خوابش میومد  واقعا حوصله بحث کردن با تمین رو نداشت  سریع وارد اتاق شد  و در رو قفل کرد :
_ کی بود جونگین ؟


_پسر خاله ام تمین ؛حالت خوبه ؟
_خوبم اما میترسم.... از اینکه تمین اینطوری اومده داخل خونه نه ؛ انگار از قبل میشناختمش  و قبلا توی همین فاصله دیده بودمشون از این میترسم
یادم نیست  کی یا کجا ولی از چهرش میترسم.

جونگین انقدر گیج  بود که هیچ چیز از حرفای کیونگ و تمین  نمیفهمید :
_بخوابیم هیونگ...خوابم میاد  صبح با هم حرف میزنیم
پتوی بزرگ  روی تخت و کنار زد و با دست به کیونگسو  اشاره کرد تا بشینه :
_ چاره دیگه ای نداریم  مامانم  قرار بود  تشک بیاره سئول ولی گفتم لازم ندارم  چون کسی نیست  همین امشب رو اینجا بخواب
چهرش پوکر شد  و در سکوت روی تخت نشست  :




_ خیلی کار عجیبیه ؟ اینکه من کنارت بخوابم؟ بخاطر جنابعالی  اینجا نخوابیدم  که دستم  به بدنت  نخوره  زحمات باز نشه  بعد  کوفت با خودش چی فکر کرده!
بگیر بخواب
جونگین  خواب خواب بود فقط زمزمه ای از غر زدن کیونگسو  رو میشنید  براش شیرین بود  اینکه کیونگ همچین اخلاقی داشت ~

🎭small wonderful🎭Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ