마.1 / ꜰɪʀꜱᴛ ᴍᴇᴇᴛɪɴɢ ᴛᴏ ʟɪᴠᴇ ᴀɢᴀɪɴ

266 30 46
                                    

با کشیده شدن افسار اسب مشکی رنگ و شیهه ای که از درد طناب های زمخت و چرمی مانند نشئت میگرفت،کالاسکه متوقف شد و اخرین قطرات اشک از چشمای پسر بچه خردسال فرو ریخت و به روی موکت زرشکی رنگ نشست.
دستی چروکیده و استخوانی روی شانه های بی رمق و افتاده پسر نشست و ناامید تر از هر زمان دیگه ای لبهای خشکش رو به داخل دهانش کشید.
طبق معمول پیرمرد حرف دیگه برای گفتن نداشت،حتی نمیتونست تصور بکنه که بچه چه هیولایی از خودش رو در ذهنش ساخته بود!پرده های مخملی یاقوتی رو کشید و گذاشت آفتاب با تابش صبحگاهی و ملایمش اشک های تازه پسر رو خشک بکنه.چشم های پسر تهی از اشک و حالا مملو از غم شد.پیرمرد برای بار دوم روی شونه اش اروم کوبید و لبخندی بی جان بر روی صورت چروکیده اش نقش بست.رمقی برای عکس العمل نداشت،همونطور اروم و بی سروصدا درحالی ک به شنل مشکی رنگش چنگ میزد؛از پشت پنجره لک شده از گل و لای به کوچه های خلوت نگاه‌ِکاوشگرانه اش رو میچرخوند.‌صدای باز شدن در قدیمی و زنگ زده کدر کالاسکه مثل جیغی توی گوشش پیچید و پلک هاش روی هم فشرده شد.پیپ چوبی و قهوه ای رنگ رو از پالتوی مشکی اش دراورد و بین لبهای ترک خورده اش قرار گرفت
و با قدمهای بلند به طرف کاسکه چی رفت و یک کبریت ازش قرض کرد.

"جوزف ایلگاردت!تو برای کشیدن پیپ زیادی فرسوده شدی."

مرد کالاسکه چی با زیرکی و کمی طئنه مفهوم جمله‌ش رو رسوند و افسارِ اسب رو در دستانش سفت کرد.ایلگاردت تک خنده ای زد و دندون های پوسیده‌ش رو به نمایش گذاشت.
چیزی نگفت و با گذاشتن ۵۵ سنت بر روی دست مرد به جایگاه قبلیش برگشت.صدای جیغ کرکننده درب کالاسکه برای بار دوم به عصب شنواییش خطور کرد و چشماش اماده برای التماس و خواستار مکان چرخیدند.
پرتو مِه در حاشیه های اندامِ مرد قرار گرفته بود و با هر پُکی که به پیپ میزد بیشتر میشد‌.دستش رو به طرف ‌پسر دراز کرد و لبخندی ناشی از اعتماد زد،
از همون لبخنداییکه که چشماش هم به طور خودکار جمع میشدن و میشد ستاره های درخشان رو از مرکزش تشخیص داد.دست مرد رو قبول کرد و با یک حرکت سریع از کلاسکه خارج شد.شلاق چرمی روی کمر اسب خوابونده و لحن خاصی که ناشی از
حرکت اسب بود از کنار گوشش گذشت و در چند دقیقه کلاسکه و اسب ناپدید شدن‌.پیپ قدیمی و کهنه رو به
داخل جیب پالتو اش هول داد و به نمای روبه رو چشم دوخت.
عمارتی بزرگ در جلو چشمانش پدیدار شد،خاکستری و ژولیده هرچند که
با رنگ های کمرنگ طلایی که بر روی ناقوس ساعت کشیده شده بود جلوه مذهبی رو به هر دو القا میکرد.

"منو یاد کلیسای جامع کِلن میندازه! "

همین یک جمله باعث هدر کردن کلی‌ اکسیژن و سرفه های عفونتی بود که از حنجره ی مرد سالخورده خارج میشد.
دستِ ایلگاردت رو محکم تر‌فشرد،هردو یک قدم برداشتند.

بلاخره دست های کوچکش دستگیره دایره مانند و فلزی سرد رو در آغوش کشید.با یک حرکت درب بزرگ باز شد و نور خفیفی به سرامیک های شطرنجی‌ عمارت ناآشنا خطور کرد.قدم های سبک و سنگین هردو مهری بر اعلام حضور در آنجا رو میزد.هردو از حرکت ایستادند و سکوت فرصت دوباره ای برای ترمیم خود پیدا کرد.مردمک هاش مدام در حال چرخش بود،پله های بلند و چرخی که به اون داده شده بود فضای رسمی رو میساخت.

CIC | Curse In childhood|Where stories live. Discover now