در اوایل آشنایی دو دختر، ارتباط گرفتن با خانوادهی شارلوت برای رجینا بسیار سخت بود.
او تا قبل از شارلوت به خانهی هیچ یک از دوستانش نرفته بود.
شهری که رجینا از آنجا میامد بسیار شلوغ و پر سر و صدا بود.
اما حال بسیار با مادر شارلوت احساس راحتی میکرد و آن خانه حکم خانهی خودش را داشت، طوری که شب و روزهای زیادی را در آنجا میگذراند.
~•~
پس از خوردن صبحانه با دو سبد حصیری از خانه خارج شدند و برای مادر شارلوت دست تکان دادند.
آسمان همچنان بوی پاییز میداد و خیلی از مناطق رنگی نارنجی و سبز به خود گرفته بودند.
فکر رجینا درگیر کادویی بود که میخواست به شارلوت بدهد اما هنوز به دستش نرسیده بود. احتمالا امروز پدرش وقتی برگردد با خود آن دوربین را آورده باشد.
"اگه به ذهنت بگی دو دقیقه دست از صحبت کردن برداره شاید بتونی یکم به منم توجه کنی!"
شارلوت با اخم گفت و دستش را به شانهی رجینا زد.
"اوه! ببخشید شری. چیزی گفتی؟"
رجینا پرسید و حواسش را جمع دخترک مو طلایی کرد.
"نه چیزی نگفتم.. یعنی چیز خاصی نبود. حالا داشتی به چی فکر میکردی؟"
شارلوت پرسید و لبخند زد. هرگز امکان نداشت به کسی لبخند بزند که لحظهی پیش او را نادید گرفته بود.
"به چی فکر میکردم؟ خب نمیدونم یهو که پرسیدی ذهنم خالی شد... ولی چیز خوبی بود. مطمئنم."
رجینا پاسخ داد و خندید.
"خب پس این خوبه. اینکه به چیزای خوب فکر کنی. اگه چیزی باعث خوشحالیت میشه بهش فکر کن."
شارلوت گفت و چشمش را به جایی دورتر دوخت و ذهنش در میان درختان شروع به دویدن کرد.
"چیز خاصی هست که تو با فکر کردن بهش خوشحال بشی؟"
رجینا پرسید و باعث شد شارلوت لحظهای درنگ کند.
"چیزی که.. خوشحالم کنه؟ خب_"
صحبتش را قطع کرد و به فکر فرو رفت.
گفتنش سختتر از فکر کردن به آن بود.
"رقص دیشب. رقص دیشبمون چیزیه که خوشحالم میکنه."
شارلوت صادقانه جواب داد. و رجینا در مقابل جوابی که گرفته بود از سخن ماند.
"تو.. تو هم دوسش داشتی اره؟ طوری رفتار نکن که حس کنم اشتباه میکنم چون فکرم درگیر میشه. اگه حس خوبی بهش نداشتی فقط بگو."
شارلوت با حالتی عجیب شروع به صحبت کردن کرد. انگار که سکوت رجینا داشت به او ضربه میزد.
"نه نه نه شری! اینطوری نیست. اوه دختر تو.. اروم باش. کی گفته ازش خوشم نمیاد؟ من فقط تعجب کردم چون خیلی یهویی گفتی. من عاشق رقصمون بودم. باور کن."
رجینا نگران شد و سریع شارلوت را از اشتباه در آورد. آن دختر واقعا با فکر کردن به نتایج ترسناکی میرسید.
YOU ARE READING
LOTUS •GL•
Romanceرقصیدن دو دختر با یکدیگر اتفاقی عجیب بود که باعث میشد اطرافیانشان گاه به گاه به آنها نگاه کنند. اما آن دو دختر در جایی دیگر سیر میکردند و حال و هوایی دیگر داشتند. انگار که پاییز شکوفه میداد و بهار آغاز میشد. همانقدر غییر ممکن. چشمنها جوانه میزدن...
10. Raspberry
Start from the beginning
