10. Raspberry

80 14 102
                                        

سلام.
خوبین؟

باز با ی اپدیت دیگه اومدم...
چخبر و اینا؟ *صمیمی میشه*

این چند روز همش بارون بود و بیرون به شدت سر سبز شده... و خیلی قشنگه که داره کم‌کم بهار میشه ولی شارلوت و رجینا هنوز توی پاییز موندن...

بیرون برین و تو طبیعت یکم هوا بخورین. یا هر چیزی شبیه به این.
مطمئنم حالتونو بهتر از چیزی که هستین میکنه.

این پارت طولانییه پس بذار سریع بریم روش :]
و اینکه تمشک خیلی برام خاصه...

و این پارتو توی خواب و بیداری نوشتم... پس امیدوارم لذت ببرین.

•□■□•

نور لطیف خورشید پشت ابر‌ها از پنجره به داخل اتاق زیر شیروانی می‌تابید و چهره‌ی دختر را نوازش میکرد.
دختر باری دیگر روی تخت جا به جا شد و دستش را روی صورتش کشید. امروز یک روز تعطیل بود.

"ببین کی بالاخره تصمیم گرفت بیدار بشه!"
صدای شالوت در گوش رجینا پیچید و باعث شد چشم‌هایش را باز کند.

"چی؟ ساعت چنده مگه؟"
رجینا پس از کمی مکث سوال کرد.

"نترس هنوز ساعت ۹ صبحه. تو دیشب خیلی زود خوابیدی."
شارلوت با دلخوری گفت و دست به سینه ماند.
رجینا با دیدن چهره‌ی خسته‌ی دخترک حدس میزد که او باز هم شب را نخوابیده.

"چیه باز از روح توی حیاط اقای لیندبرگ ترسیدی؟"
رجینا طعنه زد و از جایش برخواست.

"رررجیی من اونو فراموش کرده بودم چرا باز یادم انداختی؟ بعدشم نخیر اصلا هم اینطور نیست."
شارلوت بعد از گفتن حرفش، لب‌های کوچک و سرخش را جمع کرد و به چهره‌اش رنگ اخم داد.

"متاسفم قصدم ناراحت کردنت نبود."
رجینا پس از خنده‌ای کوتاه حرفش را زد و با نگاهش به در اتاق اشاره کرد تا از اتاق خارج شوند.

"صبح بخیر دخترا"
مادر شارلوت با مهربانی گفت و لبخند زد.
هردو دختر به سمت میز رفتند و پشت آن نشستند.

"امروز می‌خوایم بریم تمشک بچینیم مامان."
شارلوت در حالی گفت که به ساندویچ پنیر و عسلش گاز میزد.
عادت‌های دختر در خوراکی‌هایش عجیب بود.

"چه عالی من فکر میکنم بلوبری هم پیدا کنید."
مادر شارلوت گفت و او نیز پشت میز نشست.

"اره فکر میکنم دسر خوشمزه‌ای بشه با تمشک و بلوبری درست کنیم."
رجینا نظرش را گفت و برای خودش ساندویچ گرفت.

LOTUS •GL•Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ