five

261 44 19
                                    

با اینکه نفهمید دقیقا اطرافش چطور میگذره ولی زمزمه‌هایی ظریف و صدای نفسای تندی که انگار زحمت زیادی به پاش می‌کشید، تو گوش‌هاش پخش می‌شدن و هر لحظه هوشیارترش میکرد.

ل- زینی تن لشتو یکم تکون بده... خدایا... تو خیلی سنگینی.

وقتی چیزی مثه سرعت‌گیر بدنشو بالا و پایین برد و بعدم‌ سر بیچارش توی‌ این توطئه روی زمین کوبیده شد با درد، سعی کرد چشم باز کنه.

ل- اون احمق برمیگرده و پارت می‌کنه زدی. فکر می‌کنی دستای پنبه‌ای من چقدر زور داره که اونو از پا انداخته باشه؟

خیسی علف ‌و بوی له شدگیشون که تو دماغش پیچید با نهایت تلاش پلکای رو هم افتادش رو از هم فاصله داد و متوجه شد زیر آسمون درحال حرکته.

ل- احمق... نگرانت شده بودم! حالت خوبه؟

آسمون که از حرکت ایستاد با حس گندی‌ که فکر می‌کرد اونو به لجن متحرک تبدیل کرده؛ بالاخره قیافه‌ی نگران و عرق کرده‌ی خرس ترسناکشو بالای سرش تونست ببینه.

ز- چیشده؟

ل- می‌دونی... تو بیهوش شدی. یعنی فکر نمی‌کردم بیهوش بشی تو غذارو نخورده بودی؟ ها؟ کدوم یکیشون رو خوردی؟

ز- پاهامو نمیتونم تکون بدم.

ل- اووو... نه! این حس عادیه.سم مار نریخته بودم که فلج بشی... پاشو یکم تکون بخور می‌میریم ها...

ز- کجا میریم؟

ل- اون پسره خیلی عصبیه... فکر می‌کنی حق انتخاب داده به من؟

زین با کشیدن پاهاش از توی گونیه پارچه‌ای کمی به بدنش زحمت داد تا بتونه سرپا بشه.

ز- می‌کشمت عزیزم... فقط بذار از این قبرستون زنده دربیایم.

لیام با چسبیدن به زدیش لباشونو روی هم گذاشت و از اینکه همراهیش نکرد با آویزون کردن لباش، صورتشو فاصله داد

ل- می‌دونی که اگه بمیرم تو هم میمیری...

ز- بهتر. خستم کردی خرس وحشی...

لیام با نشستن بغض تو گلوش زانوی پای راستشو با تمام قوا کوبید وسط پاهای استخونی و به درد نخور زینیش و فاصله گرفت. حتی داد بلندش اونو نترسوند.

ل- میدمت دست این لاشخور، عوضی.

زین که با فشار زیادی فکشو بهم قفل کرده بود، فروشگاه با ارزششو که انگار دونه‌دونه بچه‌هاش درحال مردن بودن، بین دستاش محکم گرفت و نتونست این حجم از درد رو چجوری هضم کنه.

ل- اوه خدایا....

لیام با دیدن سایه‌ای پشت در شیشه‌ای و کم قوت خونه‌ با ترس چنگی به بازوی شوهر بیچارش زد و بلندش کرد.

ل- چرا کاری برای نجاتمون نمیکنی؟ زود باش الان می‌رسه.

حسی که انگار قطع عضو شده و تمام استخوناش درحال آتیش گرفتن بودن، مانع میشد فکر کنه و آژیر قرمز رنگ خطر تو ذهنش کاری از پیش نمی‌برد.

ز- برگردیم داخل.

ل- چی؟

ز- بعد کشتن اون، نوبت خودته پاستیل.

زین به سختی سرپا شد و اشکاش که از درد بودن تمام صورتشو خیس کردن ولی دست لیام رو خیلی محکم گرفت و کشیدش سمت خونه.
کی میتونست از دست زین فرار کنه؟
متاسفانه هیچکس...

ل- اگه منو بکشی دیگه هیچ خرسی نداری که فشارش بدی تا شبا راحت خوابت ببره!

ز- خفشو بیبی‌بر، برو و اون پاروی برگارو برام بیار.

لیام با نشون دادن اخم فوق وحشتناکش، با سرعت سمت درختی که پارو بهش لمیده شده بود رفت و بعد برداشتنش فوری و با ترس برگشت کنار زدیش.

ل- فقط یکم هیجانیش میخواستم بکنم... نمی‌دونستم اون دیوونه‌س.

ز- اون قرار نبود بمیره. تقصیر توئه.

وقتی جلوی در رسیدن زین دستش رو از شر چنگای محکم عشق کوچولوش درآورد.

ز- همینجا بمون تا من برگردم.

سرشو که با مظلومیت تکون داد باعث شد زین نیشگونی از لپش بگیره.

ل- اگه مردی چی میشه؟

ز- حالا اگه مردم یه فکری بکن.

لیام منتظر به انسان اولیه‌ای که میدید، چشم دوخت که با سر چنگکی پارو به سمت در آروم قدم برداشت و بعد چند ثانیه حمله برد به جلو و از بین شیشه‌ها وارد خونه شد.

با ترسی که قلبشو به تاپ تاپ انداخت به داد و فریادهایی که یه لحظه هم خاموش نمی‌شد گوش میداد و با لرز به نتیجه فکر می‌کرد. اگه زدی میمرد حتما زنگ میزد به پلیس و براش مهم نبود در ادامه قراره چی بشه.

رو پاهای خستش نشست و زانوهاشو بغل کرد.
حتما قبلش قاتل شوهرشو می‌کشت تا این چرخه‌ی کشتار از پا دربیاد.

چشماشو بست وقتی داد و فریاد به زجه تبدیل شد و نفهمید چرا با سستی از جا بلند شد و سمت خونه راه افتاد.

ناله‌ها درهم و از دو نفر میومد و واضح نبود از کدوم یکی میتون فال نیک بگیره.

ز- من دوست داشتم عوضی... ولی... حالا باید بمیری...

وقتی شوهرش رو با لباس گلی و خونی دید که با پارو روی جسدی روی زمین خمیده شده با لبخندی نزدیک شد بهش و دستشو روی شونه‌ش با استرس گذاشت.

ل- مرد؟

وقتی صورت خونی و جذاب شده‌ی شوهرش رو دید لبخندی زد و نفهمید چرا جلو رفت تا ببوستش.

ز- مرد.

لباشون روی هم رقصیدن و دستاشون دور تن هم جوری که راه فراری نباشه، بهم تنیده شدن. ولی کی قرار بود تو قبری که تو حیاط خلوت به بزرگی دوتا تابوت کنده شده بودن، دفن بشه؟

کی میتونست بگه؟ لیام؟!

ز- این دیگه چیه لعنتی...

ل- یه آمپول؟!

Bang Bang [ziam]Where stories live. Discover now