____________________

انگشتای دست ازادش رو روی صورت جیمین میکشید ، بعد از اینکه از حمام اومده بودن روی  بدون خوردن شام روی تخت دراز کشیده و جیمین بعد از گزاشتن سرش روی بازوی دستش خابش برد ، خستگی اینکه از قبل ظهر بیرون بوده و بعد از رابطه ای ک داشته باهاش سریع به عالم خاب رفت .
ولی خودش تا صبح ثانیه ای چشماش روی هم نرفت و به فکر جفت امگاش بود ، سعی میکرد با دیدن صورت زیبای جیمین توی خاب حواسش رو از جفتش پرت کنه ، تا شاید کمی بتونه بخابه ولی خابش نبرد .
نفسش رو بیرون داد و از پنجره اتاقی ک بهشون داده بیرون رو‌ نگاه کرد .
نور خورشید فضای اتاق رو کاملا روشن کرده و باید بلند میشد و برای صرف صبحانه به سالن غذا خوری میرفت به احتمال زیاد مهمانهای زیاد دیگه ای اومده بودن و نمیخاست وجحه خودشو بخاطر نرفتن خراب کنه .
شب قبل به خدمتکار گفته بود ک شام نمیخان و فقط میخان استراحت کنن ولی الان باید میرفت .
اروم دستش رو از زیر سر جیمین بیرون کشید و بلند شد سمت لباساش رفت ، بهتر بود لباسای خودش رو میپوشید و لباسای رم رو برای بعد ک میخاست بره بیرون میپوشید .
نیازی نداشت ک خدمتکار رو برای کمک به پوشیدن لباس و مرتب کردن موهاش صدا میکرد ، ترجیح میداد خودش کار‌های شخصیش رو انجام بده .
اهی کشید و شونه روی میز توی اتاق رو برداشت و بعد از شونه کردن موهاش بالای سرش بست .
از اتاق بیرون رفت و به خدمتکار سپرد تا نامجون رو صدا کنه ، بعد از اومدن نامجون به سمت سالن صبحانه خوری رفت .
بین راه وایساد و برگشت سمت نامجون نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد ، برای گفتن حرفش تردید داشت ولی با به بیاد اوردن لباس کهنه جفتش دستاش رو مشت کرد .
_ برو بیرون ...اممم چندتا لباس گرم و هرچی بنظرت برای اون نیازه بخره ببر بزار در کلبه ... به هیچ عنوان داخل نمیری فقط میزاری در کلبه در میزنی و میای .
نامجون بعد از حرفش با چشمای گرد شده نگاهش میکرد ، ابروش رو بالا انداخت و سرش رو کج کرد .
_نامجون چرا جای رفتن داری خیره نگاه من میکنی ها؟
نامجون صداش رو صاف کرد و دوتا دستاش رو بالا اورد و تک خندی زد .
_چیزی نیست سرورم الا میرم
نامجون سریع بعد از حرفش به سمت مخالف و دروازه قصر رفت ، تا زمانی ک از دروازه خارج شه نگاهش میکرد .
شونه هاش رو بالا انداخت و توی سالن غذا خوری رفت ، نمیخاست فکرش رو باز درگیر جفتش کنه ولی خریدن لباس و وسایل مورد نیازش ک مشکلی نبود این فقط برای از بین بردن عذاب وجدانشه نه برای نگران شدن درموردش ، ره فقط همینه .
با شنیدن صدای قدم هایی سرش رو برگردوند و جیمین رو دید ک داره به سمت سالن میدوه ، دستش رو براش دراز کرد و بعد از گرفتن دستای جیمین توی دستش ، کمی کشیدش جلو و پیشونی جیمین رو بوس کرد ک باعث شد جیمین لبخند بزرگی بزنه جوری ک چشمای خوش رنگش هلالی شکل شه .
دستش رو فشار داد و به سمت میز کشوند
بعد از نشستن روی صندلی سری برای بقیه تکون داد .
شاهزاده رم ک سمت راستش نشسته بود به سمتش خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد ک قراره بعد از صبحانه پادشاه باهاش در مورد اتهاد حرف بزنه .
سرش رو تکون داد و تشکر زیر لبی گفت و شروع به غذا خوردن کرد .
قاشقش رو توی ظرف سوپ حرکت میداد ، ینی تا الا جفتش چجوری زندگی کرده ، حتما سختی زیادی کشیده ، کف دستا و پاهاش رد زخم بود و لباس مناسبی نداشت .
یا از خانوادش فقیرن یا اینکه بخاطر امگا بودنش طردش کردن ، هرچی هست به هر حال وضعیت خوبی نداشت .
گرگش زیادی کلافه بود و دوست داشت هرچه زودتر به پیش جفتش بره و بغلش کنه ، ازش محافظت کنه .
به سختی گرگش رو کنترل میکرد تا ذره‌ای به سمت جفتش نره و تمام ذهنش رو به جیمین بده ، مگر چه اشکالی داشت ک جفتش جیمین میبود .
با غرش گرگش بخاطر این فکرش اخمی کرد و قاشق رو توی دستش فشار داد ، گرگش انگار زیادی روی جفتش حساسه .
با شنیدن صدای جیمین ک اسمشو صدا میزد سرش رو به سمت جیمین برگردوند و با گیجی نگاش کرد .
_چیزی شده جیمینا !؟
جیمین دستش رو توی دستش گزاشت و نگران نگاهش کرد .
_رایحت خیلی تلخ شده و فقط با اخم نگاه غذا میکنی چیزی شده سرورم ؟
ابروهاش رو بالا انداخت و زیر لب لعنتی به گرگش فرستاد .
_نه عزیزم فقط کمی ذهنم مشغوله ک مهم نیست .
نگاهی به ظرف سوپ کرد و قاشق رو توی ظرف انداخت ، اشتهایی نداشت برای خوردن بقیه سوپ ، تکیه داد به صندلی و منتظر شد تا شاه و شاهزاده صبحانشون رو تموم کنن تا بتونه با شاه حرف بزنه ، از دو روز پیش ک به رم اومده بود تا الا جز چندتا جمله کوتاه اونم در مورد خودش و اوضاع چین دیگر حرفی نزده بودن و نمیتونست دقیق بگه شاه چه شخصیتی رو داره .
شاید سرسخت تر از شاهزاده و یا شاید هم نرم تر ، در هر صورت اینکه اول با شاهزاده صحبت کرده بود کمک بزرگی بود برای راضی کردن شاه ، میشه گفت اگر شاه مخالفت میکرد میتونست با کمک شاهزاده شاه رو راضی کنه ،
تنها هدفش به اومدن رم فقط همین متهد شدن با رم بود نه فقط خوشگذرونی و گشتن .

Accursed | KookvKde žijí příběhy. Začni objevovat