part1

7K 979 22
                                    

جیغ بلندی کشیدم ....
احساس میکردم کمر به پایینم الان کنده
میشه ...دلم میخواست همون لحظه بمیرم ...احساس خیسی خون روی پاهای برهنهام منو آزار
میداد ...
صدای هیون بلند شد:
+یکم دیگه سرورم ...تحمل کنید  ....
اشکام صورتمو خیس کرده بود
جیغ بلندی کشیدم ...برای یه امگا اونم ۱۸ساله زایمان سخته ..خیلی سخته ...
درد طاقت فرسایی بود ...
هیونگم جیمین کمی دستم را فشرد و گفت:+جونگکوک یکم تحمل کن ..تو داری وارث این سلطنت رو به
دنیا میاری....
با پیچیدن درد شدیدی پایین شکمم
جیغ بلندی کشیدم :
-ازت متنفرم .....ازت متنفرم ...
جیمین با پارچه عرق صورتم رو پاک کرد
و گفت:+آروم باش جونگکوک ...
با گریه گفتم:-چطوری آروم باشم ؟؟؟
دارم میمیرم....
قابله بعد از مدتی گفت:+سرورم
داره میاد داره میاد ....
جیغهای بلندم دیگه داشت گوشهای خودم رو هم آزار میداد ....
با احساس خارج شدن چیزی ازم
نفسهای عمیق ولی پی درپی کشیدم ...
صدای گریه ی بچه ای فضای اتاق رو پر کرد ...جیمین با خوشحالی گفت:+پسره ..و الفاست.
هنوز حرف جیمین تمام نشده بود که در اتاق
باز شد و قامت شاه نمایان ....
به نفرت نگاهم رو به چشمای خمار قهوه ایش دوختم ...با لبخند به سمت بچه رفت و
اونو از آغوش جیمین بیرون کشید و
نگاهی بهش انداخت
با لبخند بوسهای بر پیشانیش زد و گفت:-خوش اومدی شاه آینده ....
نگاهش که به من افتاد لبخند زد و گفت:-ممنونم ...
همین ،؟؟ازم ممنونه؟؟؟!!
پوزخندی زدم احساس درد و خستگی زیاد نذاشت جوابشو بدم ...
ولی با دیدن پسرم
به فکر رفتم ...
چی شد که من لونا(به جفت آلفا رهبر لونا میگن) شدم؟؟چی شد که با نامزد هیونگم ازدواج کردم؟؟؟
چی شد که توی ۱۷ سالگی لونا شدم و توی ۱۸ سالگی باردار ....؟؟؟
چی اتفاقی افتاد که من از اون پسر بچه ی زیبای ۱۶ ساله ی خواهر شاه
یک شبه تبدیل به یک لونای ۱۸ ساله ی بچه دار شدم؟؟؟!!!!!عشق و هوس تنها نابودی
من بود ...هوس شاه و عشق هیونگم...

#گذشته

جونگکوک

از کالسکه پیاده شدم ...
نگاهم که به قصر روبهروم خورد
لبخندگشادی زدم ...
خدای من خیلی بزرگ تر از خونه ی ما بود
با صدای جیمین نگاهم رو از قصر گرفتم
جمین :+دوستش داری؟؟؟
لبخند پهنی زدم و گفتم:-معلومه من عاشق اینجام ...
جیمین دست چپم ایستاد و گفت:+حس خوبی نسبت به این قصر ندارم ...
بوگوم دستی به موهاش کشید و گفت:+واسه من که فرقی نمیکنه ...فقط یه
اتاق پر از لباس بهم بِدن بسمه ..
شومین دستش رو روی شونهی بکهیون گذاشت و گفت:+فراموش نکن ما فقط تا ازدواج
جیمین با شاه آینده اینجاییم ...بعدش برمیگردیم خونه ی خودمون...
با ذوق گفتم:-وای شاید ماهم توی عروسی جفت خودمونو پیدا کنیم..
بکهیون و جیمین با لبخندگفتند:+موافقم...
شومین با لبخند به جیمین نگاه کرد و گفت:+نظر
تو چیه ملکهی اینده؟؟؟
جیمین نگاه نگرانش را از قصر گرفت و گفت:+منم موافقم ...
با لبخند همدیگرو بغل کردیم ...
ما ۵ تا برادر عاشق هم بودیم ...
جیمین برادر بزرگتر و امگا بود و ۲۴سالش بود..
مهربون و پر از نشاط بود..
شومین دومین پسر خانواده بود بتا و۲۲سالش بود ..کمی شوخ و نترس بود ..
بوگوم سومی بود وامگا و ۲۰ سالش بود
همیشه بیخیال بود و عاشق لباسهای مختلف...
بکهیون چهارمی بود وبتا و ۱۹سالش بود ...
مغز متفکر گروه ما بود و همیشه منطقی..
و من جونگکوک ۱۶ساله پسر آخر خانواده ...و امگا بودم
شجاع ..نترس ..پر از حس ماجراجویی...
مادر ما تنها خواهر شاه انگستانِ...
مادرم به جز شاه یه برادر دیگه هم
داره که مرده
توی یک شب که شاه مهمانی بزرگی
برگذار کرده بود و مادرم همراه جیمین
به این مهمونی رفته بود ...
جیمین رو واسه تهیونگ شاه آینده
یعنی پسر دایی ما خواستگاری کردن
....مادرم خیلی خوشحال شده بود
و پذیرفته بود که ازدواج کنن ...
دو روز بعدش ما همگی
به قصر اومدیم تا برای مراسم پیوند و ازدواج آماده بشیم ....
من هرگز تهیونگ رو ندیده بودم
ولی بقیه دیده بودن ...
دلم میخواست ببینمش ...

________________

حتما کامنت و ووت بزارید.....ممنون

Kingship_vkookWhere stories live. Discover now