part(8) ('^ω^')

3.2K 344 34
                                        


Tea:

صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم

بدنم خیلی درد میکرد و به زور گوشیم رو برداشتم دیدم خواهرمه

ته:الو!؟

خ:هوی کجایی!؟ چرا مدرسه نرفتی!؟

ته:تو از کجا میدونی؟

خ:چون الان مدرسه ام و میخواستم چندتا از وسایلت رو بهت بدم

ته:اهان امروز نمیام مدرسه

خ:اونوقت چرا؟

ته:چون حال ندارم

خ:ته بیا برگرد خونه مامان خیلی ناراحته

ته:نونا نمیتونم بیام دیگه نمیخوام با شما زندگی کنم

برای اینکه قضیه رو نفهمن باید ناراحتشون کنم و از این کارم متنفر متاسفم

خ:باشه اصلا هر غلطی دوست داری بکن

بعد بدون زدن حرفی قطع کرد
گریم گرفته بود خانوادم از دستم ناراحتن بدنم درد میکنه و اولین بارم رو به دو تا دیوونه دادم که اصلا حسی بهشون ندارم به جز تنفر

پتو رو زدم کنار اون عوضیا حتی به خودشون زحمت ندادن بعد از گند کاریشون منو تمیز کنن

بلند شدم رفتم حموم یه نیم ساعتی تو حموم بودم

اومدم بیرون خودمو خشک کردم و لباس پوشیدم

واقعا قراره هر روز من مثل دیشب باشه

اونجوری که اصلا زنده نمی مونم

رفتم طبقه پایین به گوشیم پیام اومد

Kook:دارلینگ امشب ما نمیایم به چیزی دست نزن

هه فقط همین!؟

منظورش از به هیچی دست نزن چی بود یعنی حق خوردن غذا هم ندارم

بعد چند نفر اومدن تو خونه ترسیدم

ته:ش.... شما..... کی هستین؟

؟ :ما هارو اقای کوک و گوک فرستادن شما باید برید اتاقتون

اونا اسلحه داشتنو منم هنوز میخوام زندگی کنم پس به حرفشون گوش دادم بعد از اینکه من رفتم تو اتاق در قفل کردن

دوروز بعد :

دو روز گذشته و من هیچی نخوردم نه اب و نه غذا صورتم مثل ارواح شده

تا اونجایی هم که میدونم اونا هم دوروزه که خونه نیومدن

صدا کلید اومد در باز شد و اون دوتا بودن

کوک:دارلینگ چطوری؟

هیچ انرژی نداشتم بدنم درد میکرد گرسنه و تشنه بودم

بعد کوک یه دست لباس انداخت رو تخت

کوک:اینارو بپوش امشب قراره اینجا مهمونی بگیریم

کوک:و تو هم به عنوان خدمتکار دعوتی

ته:وایسین

کوک:چیه؟

ته:م.... میشه یه چیزی..... بدین بخورم

کوک:دارلینگ باید یه چیزی رو یاد بگیری اینکه گرسنگی و درد الان جزعی از زندگیته تو هفته فقط یه وعده غذا میتونی بخوری چون ما اصلا تو خونه غذا نمیخوریم

اونا میخواستن منو بکشن؟؟

تو هفته یه بار!؟

بعد رفتن بیرون و دوباره درو قفل کردن

ساعت 8 بود و همونجوری که گفته بودن لباس رو پوشیدم

از طبقه پایین صدا میومد پس یعنی مهمونی شروع شده

بعد خدمتکاران درو برام باز کردن و منو با خودشون بردن پایین

مهمون ها اصلا معمولی نبودن همشون لباسای خیلی شیک با رنگای تیره تتو ها ترسناک شون

اسلحه هاشون و بادیگارد هایی که همه جای خونه بودن

این مهمونی واقعا یه مهمونی برای دو تا پسر دبیرستانیه!؟؟؟؟

💜🌈💜🌈💜🌈💜🌈💜🌈💜🌈💜🌈

سلام سلام من اومدم

امیدوارم خوشتون بیاد و ممنون 💜💜💜💜

Jeons' DarlingWhere stories live. Discover now