The End

295 37 5
                                    

یک هفته به مدرسه نرفت. چرا باید وقتش را با درس خواندن و دیدن ان سه نفر طلف میکرد؟ پدرش پول کافی برایش گذاشته بود. میتوانست هرکاری که دوست داشت انجام دهد. پس چرا باید صبح زود بلند میشد و روی یونیفرم پوشیدن و جمع کردن کتاب هایش وقت میگذاشت؟ بی معنی بود.
بعد از روز های زیادی تصمیم گرفته بود به خرید برود تا از گشنگی نمیرد.
کیسه های سنگین را زمین گذاشت تا کمی استراحت کند. همه ی راه را از فروشگاه مجبور بود تنهایی کیسه ها را حمل کند.
با فکر اینکه امروز مسابقه ی استعداد یابی تمام میشود، لبخند بیجانی زد. راستش خوشحال بود. از این که دیگر شب ها به این فکر نمیکند که بلند شود و تست بدهد.
در را باز کرد و کیسه ها را دانه دانه داخل اورد. وقتی جعبه های نودل را در دست داشت، چشمش به یه جفت کتانی سفید خورد که نا اشنا بود. ولی هایون میدانست مال کیست.
صدا زد: جیمین؟!
کسی گفت: من اینجام.
اه کشید و به سمت اتاقش رفت. وقتی در را باز کرد، اتاق بر خلاف روز های دیگر، تاریک و دلگیر نبود. برعکس. کسی پرده ها را کشیده بود و نور خورشید داخل اتاق میتابید و انجا را زیبا میکرد.
جیمین پشت پیانو نشسته بود و به مدال های طلا ی روی تاقچه نگاه میکرد.
_ اینجا چی میخوای؟
جیمین برگشت. یری انتظار داشت صورتش اخمو و عصبانی باشد ولی داشت لبخند میزد.
_ اومدم ببینمت.
_ بهتره بری. چون من نمیخوام ببینمت.
و انگشت شصتش را به سمت بیرون گرفت. اما جیمین از جایش تکان نخورد. انگشتانش را روی پیانو گذاشت و قطعه ی کوچکی نواخت.
یری داد زد: بس کن!
جیمین بس نکرد. او قطعه را تا اخر نواخت و به صورت بینوای یری توجه نکرد.
یری نمیتوانست در برابر ریتم پیانو مقاومت کند. نمیتوانــست چیزی بگویـــد و حـــتی نمیتوانست به چیزی فکر کند.
وقتی قطعه تمام شد، جیمین کمی انطرف تر رفت تا روی تشک صندلی، جا باز کند. دستش را روی تشکچه گذاشت و اشاره کرد: بشین.
یری تکان نخورد. جیمین با خنده گفت: بیا. اون که نمیخورتت.
یری ارام ارام قدم برداشت. کسی که از زمان تولدش تا الان با ریتم پیانو بزرگ شده بود چجوری میتوانست جلویش مقاومت کند؟
وقتی یری کنار جیمین جا گرفت، دستانش میلرزید. نمیتوانست کنترلشان کند. میترسید و دلهره به جانش افتاده بود. خودش هم نمیدانست چرا.
جیمین دستش را گرفت و لبخند زد. ان لبخند برای هایون مثل دارو عمل کرد و لرزش دستانش متوقف شد.
جیمین دست چپش را روی پیانو گذاشت و اهنگ کوچکی از مارتا ارگریچ نواخت. این قطعه مورد علاقه ی یری بود و باعث شد ارام لبخند بزند.
اما جیمین قطعه را ناکامل زد. رو کرد به یری و بهش خیره شد. او میخواست تکه ی بعدی را به یری محول کند. اما او این را نمیخواست. دست های عرق کرده اش را مشت کرد و چشم هایش را بست.
جیمین بیشتر دستش را فشرد. میخواست به او اطمینان دهد که با فشار دادن چند کلید، اتفاقی نمی افتد.
_ پدرم گفت پیانو نزنم. بهش قول دادم.
_ اون بهت چی گفت؟
اشکی با یاداوری اخرین روزی که پدرش را در بیمارستان دیده بود، روی گونه اش ریخت.
هزار تا سیم و دستگاه به پدرش وصل بود. انقدر که نمیتوانست صورت پدرش را درست ببیند. سرطان کلیه انقدر از پا درش اورده بود که بزور میتوانست حرف بزند. روز اخر، وقتی استاد جو مردنش را نزدیک میدید، دست دخترش را گرفت. ان را با تمام نیرویی که در وجودش مانده بود، فشار داد و با چشم های گرد شده اش زمزمه کرده بود: پیانو زدن درد داره یری. ممکنه تو رو دلبسته کنه و اخرش از پا درت بیاره. یا ممکنه زخمیت کنه یا کاری کنه گریه کنی. ممکنه با پیانو زدن چیزای جدیدی تجربه کنی که هیچ وقت نمیخواستی.
و بعد، این صدای ممتد دستگاه بود که مرگ پدرش را روی صورتش میکوباند. شاید به خاطر همین یری دیگر سمت موسیقی نرفت. چون پدرش اخرین لحظات ارزشمندش را صرف حرف زدن درباره ی پیانو کرده بود. بجای اینکه دخترش را در اغوش بگیرد و موهایش را نوازش کند. اما شاید پدرش منظور دیگری داشت. شاید معنی پشت حرف هایش این بود که پیانو زدن تاوان قشنگی دارد. این که میتوانی با ریتم قشنگی همه ی نگرانی ها و دل مشغولی هایت را فراموش کنی و خودت را ازاد کنی. شاید منطورش این بود که با نواختن پیانو میتوانی چیز هایی تجربه کنی که هیچوقت فکرش را هم نمیکردی. شاید چیزی شبیه...عشق؟
جیمین گفت: اون بهت گفت پیانو نزن؟
یری سرش را به دوطرف تکان داد. پدرش این را نگفته بود.
_ پس مطمئن باش ازت نمیخواسته دیگه پیانو نزنی. اون ازت میخواست هیچ وقت دست از پیانو زدن برنداری. از این بابت مطمئنم.
لحنش انقدر ارام و دلنشین بود که یری ناخوداگاه خندید.
جیمین دوباره اهنگ موردعلاقه اش را نصفه نواخت. اینبار یری دست لرزانش را روی پیانو گذاشت و نوت اول را نواخت. بزور میتوانست کلید ها را فشار دهد. نفس عمیقی کشید و بقیه قطعه را روی کلید ها پیاده کرد.
انقدر مضطرب شده بود که نفسش ناخوداگاه حبش شده بود. نفسش را بیرون داد و لبخند زد. انگار از اسارت چیزی ازاد شده بود.
جیمین هیچوقت نمیتوانست سبکی و کشش عمیق یری را موقع پیانو زدن، در هیچ جای دیگه ای پیدا کند. نواختن ان دختر خاص و دست نیافتنی بود.
_ مسابقه ی استعدادیابی چی شد؟ گند زدی نه؟
جیمین از اینکه دوباره همان دختر سبک سر را میدید، خوشحال بود.
_ اتفاقا داور ها خیلی از صدام خوششون اومد.
و ژستی گرفت.
یری تنه ای بهش زد و گفت: امکان نداره.
شانه های جیمین افتادند و گفت: اره. قبول نشدم.
_  میدونستم.
همانطور که به لبخند پهن دختر کنارش خیره شده بود، احساس کرد چقدر دوست دارد  لب هایش را روی لبان خودش حس کند.
اب دهانش را قورت داد و گفت: گوش کن یری. ممکنه به خاطر کاری که الان میکنم سرمو از تنم جدا کنی. ولی میخوام انجامش بدم.
قبل از اینکه یری حتی فرصت فکر کردن داشته باشد، جیمین صورتش را جلو برد و لب های دخترک را مزه کرد.
ابرو های یری بالا پریدند اما خودش را عقب نکشید. انگار مسخ شده بود. درست مثل هفته ی پیش بعد از خوردن سوجو. نمیتوانست عقب بکشد چون نمیخواست.
دقیقا بعد از چه مدت؟ یک روز؟ یک هفته؟ شاید هم یک دقیقه.
یری نمیدانست. ولی این پسر را دوست داشت.
خیلی زیاد.
__
روی تختش دراز کشیده بود.
بعد از مدت ها به میل خودش روی تخت خودش دراز کشیده بود. سعی داشت بخوابد ولی البته که نمیتوانست. انقدر احساس خوشحالی میکرد که نمیتوانست ثانیه ای چشمانش را ببندد.
ناگهان متوجه شد یک کار عقب افتاده دارد.
موبایلش را از روی پا تختی برداشت و صفحه ی چتش با سونو را باز کرد.
قراره با یکی دیگه برگردم خونه سونو. شب بخیر
قبل از اینکه موبایلش را خاموش کند و به تلاش بی نتیجه اش برای خوابیدن ادامه دهد، متوجه اسم دوست خنگم سویانگ شد.
وقتی یادش امد اخرین بار چطور و چگونه با هم روبرو شدند، قلبش مچاله میشد.
صفحه ی چتش را باز کرد و بی معطلی نوشت: ازت ممنونم سویانگییییی (❁´◡'❁)*✲゚
و موبایل را خاموش کرد و سر جای اولش برگرداند.

𝑇ℎ𝑒 𝑆𝑜𝑢𝑛𝑑 𝑂𝑓 𝑀𝑢𝑠𝑖𝑐 | PJM [Completed] Where stories live. Discover now