A Drunk Girl

209 36 0
                                    

سویانگ در حال خواندن یک اهنگ به ظاهر مسخره در مورد بی اهمیت بودن عشق بود و یونجی ان طرفش میرقصید و ادا در می اورد. جیمین هم پشت سویانگ صدای پس زمینه را اجرا میکرد.
یری با بی حوصلگی با ناخن هایش ور میرفت و چند دقیقه یک بار آه میکشید.
سویانگ از گوشه ی چشم به جیمین اشاره کرد تا برود و او را از این حال دربیاورد.
جیمین سرش را تکان داد. او میترسید وقتی هایون تو خودش است و به چیزی فکر میکند، مزاحمش شود.
سویانگ با عصبانیت میکروفون را به شانه اش کوبید و برایش چشم و ابرو امد.
خدایا! او حتی از یری هم ترسناک تر بود.
جیمین پاورچین خودش را به یری رساند و دست هایش را کشید. یری نگاه ترسناکی بهش انداخت که پشیمانش کرد.
جیمین روی زمین نشست و یری را روی کولش انداخت. به جیغ و داد هایش اهمیت نداد و او را روی استیج کوچک اتاق برد. بالا پایین میپرید و یری مجبور بود چهار دست و پا بچسبد تا با زمین یکی نشود.
ارام زمزمه کرد: قبر خودتو کندی پارک جیمین.
جیمین تمام تلاشش را کرد تا به اتفاقاتی که قرار بود بعد از کارائوکه پیش بیاید، فکر نکند.
__
یونجی دست تکان داد و خداحافظی کرد. کمی بعد سویانگ هم راه خانه ی خودش را در پیش گرفت. چون خانه ی جیمین و یری که تقریبا نزدیک بود، انها باهم به سمت خانه هایشان میرفتند اما حرفی بینشان رد و بدل نمیشد.
وقتی به کوچه ای رسیدند که خانه هایشان را جدا میکرد، هایون برگشت و گفت: فردا میبینمت.
جیمین بدون اینکه فکر کند گفت: میشه باهات بیام؟
_ چی؟!
جیمین اصلاح کرد: یعنی... برسونمت. البته اگه میخوای.
یری سرش را خاراند و گفت: فکر میکنی کسی منو میدزده؟
جیمین سریع مخالفت کرد.
_ معلومه که نه!
_ پس برو خونتون. من بچه نیستم.
برگشت و داخل کوچه رفت.
جیمین سرش را پایین انداخت و ضربه ای به پیشانی اش زد.
_ پسر احمق! فکر میکنه تحقیرش کردی.
درسته.
یری ناراحت شده بود. فکر میکرد جیمین این را با قصد دیگری بهش گفته است. فکر میکرد نظر جیمین درباره ی خودش، یک دختر ترسو، لوس و ضعیف است.
اما اینطور نبود.
جیمین میخواست زمان بیشتری کنار یری باشد.
ولی نمیتوانست.
____
شلوار ورزشی اش را پایین کشید.
پرستار مدرسه، پنبه ی ضد عفونی کننده ی خونی را داخل سطل انداخت و دست کش هایش را دراورد.
_ باید مراقب خودت باشی. اگر عمیق تر بود باید میفرستادمت بیمارستان.
یری غرولند کنان جواب داد: دوست دارم موهای ابریمشی بیریختشو بگیرم و بکشم.
پرستار خندید و بلند شد تا بیرون برود.
_ خیلیا دوست دارم سر به تنش نباشه. من میرم دفتر. میتونی تا زنگ بدی اینجا استراحت کنی.
یری برای تشکر سر تکان داد و پرستار را بیرون خواند.
بعد از بیرون رفتن پرستار، پرده ی دور تخت را کشید تا شاید بتواند از زخمی شدنش استفاده کند و زنگ اخر را دور بزند تا کمی بخوابد. 
دست هایش را زیر سرش برد و چشم هایش را بست اما وقتی احساس کرد سایه ای رویش افتاده، چشم باز کرد و با دیدن صورت بیش از حد نزدیک جیمین، جیغ کشید و روی تخت نیم خیز شد.
_ یا!
جیمین سریع برگشت و با خجالت دستی به پشت گردنش کشید.
_ اینجا چیکار میکنی پارک جیمین؟!
جیمین با صدایی که از ته چاه در می امد گفت: میخواستم حالتو بپرسم.
یری دست به سینه شد و چشم غره رفت.
_ بعد از اینکه توپ ـو از قصد بهم زدی و زانوم رو زخم کردی حالا اومدی عذرخواهی کنی؟! جالبه.
جیمین که کفری شده بود گفت: چرا فکر میکنی از قصد بهت ضربه زدم؟!
یری کم نیاورد و داد زد: چون تورو میشناسم.
جیمین داد زد: نخیر نمیشناسی.
_ یِدِرا!
یری و جیمین با شنیدن صدای غریبه ای در اتاق، چرخیدند و سویانگ و یونجی را دیدند که ارام وارد اتاق میشوند.
نگاه شیطانی در چشم های سویانگ موج میزد و معلوم بود فکر پلیدی دارد.
یونجی هم جوری رفتار میکرد انگار بزور او را کشانده بودند و اورده بودند.
یری ابرو هایش را ورچید.
_ اینجا چیکار میکنید؟!
سویانگ کیسه ی پلاستیکی مشکی رنگی از زیر کتش بیرون اورد و دستش را داخل کرد و
چیزی را بیرون اورد که چشم های سه نفر دیگر را گرد کرد.
--
غروب بود. مدرسه خالی از موجود زنده ای بود و چهار دانش اموز داخل اتاق بهداری نشسته بودند و در را قفل کرده بودند تا به کارشان برسند.
یری خنده ی مستی کرد و گفت: بچه ها... من... حس میکنم میخوام بالا بیارم.
سویانگ بین سکسکه های پی در پی اش، گفت: منم همینجور.
سریع به سمت پنجره دوید و لبه هایش را گرفت و محتویات معده اش را با صدای چندش اوری بالا اورد.
یونجی تلوتلو خوران بلند شد و رفت تا به داد سویانگ برسد.
یری با چشم های نیمه بسته و خمارش، چرخید و داد زد: همش تقصیر خودته. اخه کی زیر سن قانونی سوجو میخره و میاره پیش دوستاش. اصلا الگوی خوبی نیستی، ها سویانگ.
سویانگ دور دهانش را پاک کرد و انگشت بی رمقش را به سمت جیمین نشانه رفت.
_ به من ربطی نداره. همش زیر سر اونه.
جیمین با هوشیاری کامل، پوفی کرد و گفت: مخت تاب برداشته سویانگ. بهتره هیچی نگی.
سویانگ کشان کشان خودش را به جیمین و یری رساند و جلویش زانو زد. با لحنی که شبیه گریه بود، گفت: من همه ی این کارا رو میکنم تا شما ها سر عقل بیاید.
مشتی به شانه ی جیمین زد که اه از نهادش بلند شد.
_ این که عرضه نداره بیاد بگه "دوست دارم"
جیمین داد زد: یا ها سویانگ!
یری نیمچه خنده ای کرد و گفت: اره. اون خیلی بی عرضه ست.
بعد قهقهه های تف مانند کرد و روی سینه ی جیمین افتاد.
یونجی که بزور نفس نفس میزد گفت: جیمینا! تو چرا مست نیستی ها؟
جیمین با احتیاط سر یری را روی پایش گذاشت تا اذیت نشود.
_ نمیدونم. گمونم روی من اثر نداره.
یونجی شکایت کرد: یعنی چی اخه! ما ها یه قلوپ بیشتر نخوردیم و به این روز افتادیم.
سویانگ سیلی محکمی به صورت سفید یونجی زد و گفت: انقدر پر حرفی نکن.
ناگهان صدای چرخیدن چیزی داخل قفل در، حواس همه شان را جمع کرد.
اقای چان، وقتی در را باز کرد و با چهار نوجوان مست روبرو شد، در دلش خداراشکر کرد که میتواند پارک جیمین را تنبیه کند.
__
نور چراغ های خیابانی از شیشه های راهروی مدرسه داخل می امد و کمی چهره هایشان را روشن میکرد.
اقای چان روی صندلی ای گوشه ی راهرو نشسته بود و چند دقیقه یاد اوری میکرد تا دست هایشان را بالا نگه دارند. ولی خودش هم چند دقیقه یک بار تسلیم میشد و چرتش میگرفت.
سویانگ به عقب و جلو تاب میخورد و سعی میکرد دست های مشت شده اش را در هوا نگه دارد.
یونجی صدای خس خس نامفهموی از گلویش در می اورد و سرش را روی شانه اش افتاده بود.
یری چند دقیقه یک بار خنده های کوچک و اروم میکرد.
ولی بین انها کسی بود که بی دلیل تنبیه شده بود.
جیمین انقدر کلافه شده بود که میخواست بزند زیر گریه و برود به سمت خانه. بجای اینکه داخل تخت خواب گرم و نرمش خوابیده باشد، بدون دلیل تنبیه شده بود. او حتی لب به بطری سوجو نزده بود.
ولی از طرفی نمیتواسنت جلوی لبخندش را بگیرد. یری دقیقا کنارش بود و سرش را جلو و عقب میرفت. میتوانست بدون شکایت ها و مشت و لگد هایش، به او نگاه کند. بدون هیچ دلیلی.
بعد از سال های طولانی یری ادعا میکرد جیمین رو میشناسد. ولی جیمین بعید میدانست. اگر او را میشناخت پس چرا انقدر از او دوری میکرد؟
یری کمی به جلو متمایل شد و چیزی نمانده بود که روی زمین بیافتد که جیمین بدنش را به یری تکیه داد تا جلویش را بگیرد.
توانست صدای ارامی که از دهانش در امد، بشود.
_ مرسی بابا.
__
_ خدایا! بس کن!
جیمین سعی کرد دخترک مست را کنار خودش نگه دارد تا داخل سطل زباله فرو نرود.
برای چندمین بار که حسابش از دست جیمین در رفته بود، یری نزدیک بود با سر به تیر چراغ برق بخورد که به کمک جیمین نجات پیدا کرد.
جیمین یقه ی یری را گرفت و سیلی ارامی روی گونه هایش زد.
_ یا جو یری! به خودت بیا. بزار حداقل سالم برسونمت خونه.
اما یری متوجه حرف هایش نمیشد. سرش به عقب افتاد و خنده های سر مست و سرخوش از دهانش خارج شد.
جیمین اهی کشید و به حال خودش دلسوزی کرد.
__
از بین خرت و پرت های پخش و پلا روی زمین، توانست به اتاق یری برسد. در را با پایش باز کرد و به سختی تن یری را روی تختش خواباند.
همچنان صدا های نامفهوم از دهانش در میامد و حدس زدن اینکه هنوز مست است، سخت نبود.
جیمین دست یری را از دور گردنش باز کرد و کنار بدنش روی تخت گذاشت و قوسی به بدنش داد. گردنش بخاطر تحمل کردن وزن یری، درد گرفته بود.
وقتی برگشت تا از خانه ی استاد موسیقی اش بیرون برود، بند کیفش از پشت کشیده شد و روی تخت افتاد. یری با خنده های سرخوشانه اش، سر جیمین را داخل دستانش قایم کرد و گفت: بخواب کوچولو!
جیمین سعی کرد مقاومت کند و بلند شد ولی یری پایش را روی رون های جیمین انداخته بود و نمیگذاشت تکان بخورد.
بالاخره جیمین دست از تقلا برداشت و اروم گرفت.
یری خندید.
_ افرین پسر خوب.
جیمین بوی شامپوی هلوی موهای دختر را بو کشید و گفت: یادت نره خودت خواستی.
و دست هایش را دور کمر یری حلقه کرد.

𝑇ℎ𝑒 𝑆𝑜𝑢𝑛𝑑 𝑂𝑓 𝑀𝑢𝑠𝑖𝑐 | PJM [Completed] Where stories live. Discover now