28 rose(larry)

450 46 117
                                    


لبخندش تجلی آینه‌ی تمام نمای خدا بود...

درخشش مردمک‌هاش موقع خندیدن رو فقط من دیده بودم، چین‌های پرستیدنی گوشه‌ی چشم‌هاش و آوای بهشتی قهقهه‌های شیرینش فقط و فقط برای من بود.

قول داده بود که فقط برای من باشه
همیشه.

چند قدم فاصله داشتیم باهم، شاید بیست و هشت قدم...

اما میدیدم برق نگاهش رو
گوشه‌ی چشم‌هاش هم چین خورده بود تازه!
اخم کردم، داشت بدقولی میکرد
قرار نبود تو جاهای شلوغ انقدر ستودنی و خیره کننده باشه.

دستهاش رو از جیب هودیش دراورد،
آستین‌هاش تا روی انگشت‌های بوسیدنیش که یگانه نوازشگر قلب عاشقم بودن پایین اومدن..

با همون لبخند انگشت شصتش رو بالا آورد و با دلربایی غیر منصفانه‌ای چشمک زد.

احمق عجول! یک لحظه فکر نکردی همونجا توی خیابون به زانو درمیام مقابل اینهمه افسونگری؟

بماند که من هم بلافاصله انگشت شصتم رو بالا بردم و احتمالا لبخند ذوق زده‌ام به قدری عمیق بود که اون چال‌های مزخرف تا انتها فرو برن..

این سوراخ‌های بیمصرف فقط زمانی دوست داشتنی‌ان که سجده‌گاه بوسه ها و نوک نرم انگشت‌های اون میشن!

ابرها هم توی آسمون اونقدری بهم نزدیک شده بودن که سر و صدای برخوردشون بلند شده بود..کم کم هوا نم دار میشد. اما ماشین‌های خودخواه و خودبین بدون توجه به اینکه دو نفر برای رسیدن و به آغوش کشیدن همدیگه منتظر توقف اونهان با سرعت میروندن و پشت سر هم عرض خیابون رو طی میکردن.

شاخه‌ی گل رز رو بین انگشت‌هاش جا به جا میکرد و کم کم صبوری از نگاهش به خیابون پر میکشید

دلم بی تاب گرمای آغوشش شده بود توی اون سوز سرما،
خمار یه نفس عمیق از عطر ملایم و مست کننده‌ی گردنش بودم.

قلبم تند و محکم خودش رو به دیوار سینه‌ام میکوبید، تند تر و تند تر

داشت نزدیک میشد

خیابون خالی شده بود و فقط یه ماشین از دور میومد

لبخند دوباره زرورق طلا کشید روی چهره‌ی بی نقصش

با شیطنت گل رو جلوی بینیش گرفت و عمیق بو کشید

ابرها دوباره غوغا کرده بودن

هوا داشت تاریک میشد

چند قدم مونده بود و من حرکت نمیکردم؛
توان راه رفتن نداشتم...اون برای انسان بودن زیادی افسانه‌ای بود!

قدم‌‌هاش رو آهسته بر میداشت

نگاهم مشتاقانه تماس کف ونس‌های مشکی و همیشه خاکیش رو با آسفالت خیس دنبال میکرد.

rainbow storiesWhere stories live. Discover now