لبخندش تجلی آینهی تمام نمای خدا بود...درخشش مردمکهاش موقع خندیدن رو فقط من دیده بودم، چینهای پرستیدنی گوشهی چشمهاش و آوای بهشتی قهقهههای شیرینش فقط و فقط برای من بود.
قول داده بود که فقط برای من باشه
همیشه.چند قدم فاصله داشتیم باهم، شاید بیست و هشت قدم...
اما میدیدم برق نگاهش رو
گوشهی چشمهاش هم چین خورده بود تازه!
اخم کردم، داشت بدقولی میکرد
قرار نبود تو جاهای شلوغ انقدر ستودنی و خیره کننده باشه.دستهاش رو از جیب هودیش دراورد،
آستینهاش تا روی انگشتهای بوسیدنیش که یگانه نوازشگر قلب عاشقم بودن پایین اومدن..با همون لبخند انگشت شصتش رو بالا آورد و با دلربایی غیر منصفانهای چشمک زد.
احمق عجول! یک لحظه فکر نکردی همونجا توی خیابون به زانو درمیام مقابل اینهمه افسونگری؟
بماند که من هم بلافاصله انگشت شصتم رو بالا بردم و احتمالا لبخند ذوق زدهام به قدری عمیق بود که اون چالهای مزخرف تا انتها فرو برن..
این سوراخهای بیمصرف فقط زمانی دوست داشتنیان که سجدهگاه بوسه ها و نوک نرم انگشتهای اون میشن!
ابرها هم توی آسمون اونقدری بهم نزدیک شده بودن که سر و صدای برخوردشون بلند شده بود..کم کم هوا نم دار میشد. اما ماشینهای خودخواه و خودبین بدون توجه به اینکه دو نفر برای رسیدن و به آغوش کشیدن همدیگه منتظر توقف اونهان با سرعت میروندن و پشت سر هم عرض خیابون رو طی میکردن.
شاخهی گل رز رو بین انگشتهاش جا به جا میکرد و کم کم صبوری از نگاهش به خیابون پر میکشید
دلم بی تاب گرمای آغوشش شده بود توی اون سوز سرما،
خمار یه نفس عمیق از عطر ملایم و مست کنندهی گردنش بودم.قلبم تند و محکم خودش رو به دیوار سینهام میکوبید، تند تر و تند تر
داشت نزدیک میشد
خیابون خالی شده بود و فقط یه ماشین از دور میومد
لبخند دوباره زرورق طلا کشید روی چهرهی بی نقصش
با شیطنت گل رو جلوی بینیش گرفت و عمیق بو کشید
ابرها دوباره غوغا کرده بودن
هوا داشت تاریک میشد
چند قدم مونده بود و من حرکت نمیکردم؛
توان راه رفتن نداشتم...اون برای انسان بودن زیادی افسانهای بود!قدمهاش رو آهسته بر میداشت
نگاهم مشتاقانه تماس کف ونسهای مشکی و همیشه خاکیش رو با آسفالت خیس دنبال میکرد.