8

70 31 75
                                    

چشمانم را بستم.

بستم تا نبینم .

من که نمیتوانم جلویش را بگیرم پس بگذار نبینم.

ندایی از درون قلبم فریاد میزد که برو

به سمتشان برو و کمک شان کن.

اما اینبار حق با مغز بود

کاری از دست من برنمیاید.

چشمانم را باز کردم.

تمام شد.

ان ها رفته بودن.

حال من میمانم ودو تن زخمی کتک خورده.

درحالی که هردو همو در اغوش کشیدن.

من میگویم دوست داشتن

تو میگویی نوجوانی و خامی

من میگویم عشق جنس ندارد.

تو میگویی هذیان است.

من میگویم  احساس محدودیت ندارد.

تو میگویی بیمارند.

بنگر ایین بیماران را که چه سخت همدیگر را اغوش گرفتند.

بنگر که چگونه هر یک از دیگری حال میپرسد انگار  خودش دردی ندارد.

بنگر به اشک هایی که فرو میریزد.

این چه بیماری است که تو را عاقل  و عاشق میکند؟

این بیماری را از که بگیرم؟

_هیلدا_



صبح بخیرررررر

دوستون ارم

UNBLOCK YOUR MINDWhere stories live. Discover now