-"هری استایلز . "
با دیدن هری لبخند ملیحی زد و از جاش بلند شد .
-"خیلی خوشحالم کردی با اومدنت. "
به هری نزدیک تر شد و باهم دیگه دست دادند .
+"خیلی ممنونم که من رو دعوت کردید ."
مضطرب پاسخ داد و نفسشو آروم داد بیرون .
دوباره استایل سر تا پا مشکی. منتهی این دفعه به جای یقه اسکی از پیرهن مشکی استفاده کرده بود و باز هم جذاب و فوق العاده بنظر میرسید .
همون عطر گرم و شیرین رو از سمت مرد احساس میکرد و انگار که ریش هاش رو کم کرده بود و الان هری بهتر میتونست استخون های برجسته گونه هاش رو ببینه .
-"بشین لطفاً . امشب کلی حرف برای گفتن داریم ."
صدای زین اون رو از تفکراتش بیرون کشید .
به صندلی رو به روی خودش اشاره کرد و هری همونجا نشست و زین دوباره به جای قبلیش برگشت .
+"خیلی مشتاق هستم که دلیل دعوت امشبتون رو بدونم "
کتش رو تو تنش درست کرد و پای چپش رو روی پای راستش انداخت و با لبخند به مرد مقابلش زل زد .
-"باید دلیل خاصی داشته باشه ؟"
به پشتی صندلی تکیه داد و دست چپش که رو دسته صندلی بود رو زیر چونهش زد و با نیشخند به مرد جوانی که روبه روش نشسته بود و فهمیده بود که کمی مضطرب و نگران هست چشم دوخت . مستقیم به چشماش نگاه میکرد و پیش خودش فکر کرد که هیچ وقت هیچ کس رو تو هم ش ندیده که چشمهایی به این سبز رنگی داشته باشه .
مثل تکه های گرانبها زمرد بودند که توسط بهترین جواهر ساز جهان تراش خورده بودند تا حداکثر نور رو درون خودشون شکست بدند تا هرچه بیشتر برق بزنند و خیره کننده باشند .
هری به آرومی آب دهنش رو قورت داد و الکی سرفه کرد و زین متوجه شد که بیشتر از حد مجاز بهش خیره شده بود .
+"نمیدونم . شما من رو دعوت کردید پس دلیلش رو باید شما بدونید ."
از گیلاس آبی که کنار دستش بود مقداری آب نوشید .
-"دلیل میتونه کاری ، دوستانه ، پر کردن اوقات فراغت یا هر چیزی باشه . مهم اینه که ما الان اینجا هستیم پس بیا ازش لذت ببریم . "
دست راستش رو بالا برد و با تکون دادن انگشت اشاره و وسطش که کنار هم دیگه قرار گرفته بودند دوتا گارسون سینی های بزرگی که رودست هاشون حمل میکردند رو سر میز آوردند و خیلی مرتب و دقیق اون ها رو چیدند .
×امر دیگهای نیست قربان ؟
-"نه ، میتونی بری . "
دستور داد به هری نگاه کرد که به غذا های روی میز نگاه میکرد .
-"از این غذا ها خوشت نمیاد ؟"
چشاشو ریز کرد و به هری خیره شد .
+"نه ..."
تک خنده ای کرد و زین ابرو هاشو بالا انداخت .
+"اوه یعنی چرا خوشم میاد فقط حس میکردم قراره خودم سفارش بدم چی دوست دارم بخورم اما دیدم شما برای این هم تصمیم گرفتید."
با لبخند به زین نگاه کرد و مرد گنگستر فکر کرد که چقدر یه آدم میتونه جرأت داشته باشه که اینجوری باهاش حرف بزنه . چون اگه میخواست با خودش صادق باشه نمیتونست تصمیم بگیره که هری الان بهش تیکه انداخته یا ازش تعریف کرده .
البته این به زاویه دید خودش بستگی داشت اگه فکر میکرد تیکه انداخته کاریش نمیشد کرد و فقط اوقات خودش روتلخ میکرد ولی خب میتونست اینجوری فکر کنه که چقدر قدرتمند هستش که برای همه چیز میتونه تصمیم بگیره و این مسلماً حس بهتری بهش میداد .
ESTÁS LEYENDO
MORE THAN A GAME [Z.S]
Fanfiction"زندگی بیشتر از یه بازی هست عزیزم و تو باید این رو قبول کنی . باید بجنگی و اگر بازی میکنی باید جوری بازی کنی که انگار این بازی، بازی مرگ و زندگیت هست ."
Game started
Comenzar desde el principio
![MORE THAN A GAME [Z.S]](https://img.wattpad.com/cover/258149474-64-k842545.jpg)