10

1.5K 222 24
                                    

هیت جیمین یک هفته طول کشید. و امگا اولین هیتش رو با همسرش فوق العاده گذروند.
اما امان از سندروم خجالت بیقرار امگا بعد از پایان هیتش.
الفا بیچاره پشت در اتاق امگاش که مطمعا بود صورت قرمزش رو مخفی کرده. منتظر بود. نمیدونست بخنده یا نگران باشه.
تهیونگ: جیمینا عزیزم تو توی دوره هیت بودی دلیلی نداره خجالت بکشی چه بسا که فقط همسرت پیشت بوده باز کن درو عزیزم باید مچ پاتو چک کنم.
امگای خجالت زده زیر پتو خزیده بود و هر چی بیشتر به حرفای تهیونگ گوش میداد میزان قرمزیه گوشاش بیشتر میشود.
با یاد اوریه دوره هیتش سرشو بیشتر توی پتو و تشک فرو میکرد. و با خودش زمزمه های زیر لب میگوفت.
جیمین: وای من چطور تونستم انقدر بی پروا درخواست سکس کنم...اص..اصلا چرا انقدر زود هیت شدم...من... خدای من الان ته..تهیونگ چی فک میکنه؟( منو بگیرین نخورم اینو)
پتو رو بیشتر دور خودش پیچید. و سرشو به تشک میکوبید.
جیمین: لعنتی...لعنتی لعنتی من خیلی خجالت میکشم باهاش روبه رو شم.
اما الفا بیچاره پشت در با پیشونه چسبیده به در ایستاده بود. با یاد اوری کارای امگاش و تلاش هاش برای اغوا الفاش لبخند مهمون لباش میشود. ولی خوب الان اون همسر خجالت زدشو چطوری بیاره بیرون.
تهیونگ: جیمینم امگای خجالتی من باز کن درو، باز نکنی میرم از اتاق کار کلید های یدکی  رو میارم پس بیا درو باز کن  توی دوره هیتت زیادی هم الفای ارومی نبودم باید مراقبت باشم بیا درو باز کن. زود باش همسر زیبای من.
اما امگا جوابی نداد. در واقع پتو رو دور خودش پیچید و از روی تخت بلند شد سمت اینه بزرگ اتاق رفت، پتو رو کنار زد. و به خودش توی اینه نگاه کرد.
تمام بدنش رد مالکیت الفاش بود. همه جا کبودی هایی بود که الفاش با مکیدن پوستش درست کرده بود.
رد انگشتای الفا روی مچ دستاش، روی پهلو ها و نقاطی از پاهاش کاملا قابل مشاهده بود.
لباش زخمی و باد کرده بودن. اما امگا با لمس کردن اون کبودی ها حس خوبی رو دریافت میکرد.
خجالت برای دقایقی فراموش شده بود. اما بعد جیمین سریع با دستاش صورتشو پوشوند.
جیمین: اههه...خجالت اوری کیم جیمین خجالت اور.
با کلافگی دستاشو از روی صورتش کنار زد. و توی اینه به خودش خیره شد.
اما ناگهان با درخششی بین موهاش مواجه شد. متعجب جلو رفت و توی اینه دقت کرد. با دیدن تار موهای نقره ایش، با شدش و ترس چند قدم عقب رفت و صدا بکهیون توی گوشاش اکو شد.
" ممکنه این بار رنگ موهات تغییر کنه"
جیمین: خدای من ...الان نه ام..امروز؟
با سرعت سمت موبایلش رفت و تقویم  رو نگاه کرد. با دیدن عدد چهارده ترسیده عقب رفت موبایل از دستش افتاد و پتو از بدنش جدا شد.
جیمین: من...من اماده نیس..نمی...من میتر...
اشکاش بخاطر ترس، از چشماش سرازیر شد.دستاش میلرزید و مقاومت پاهاشو داشت از دست میداد.
همه چی ترسناک تر شد وقتی تهیونگ توی چهار چوب در ظاهر شد.
الفا با دیدن اشکای امگا نگران به سمتش رفت اما جیمین اون لحظه فقط میخواست فرار کنه.
با تمام سرعت از الفاش دور شد و خودش رو به در حموم رسوند. در، رو قفل کرد. و روی زمین سرد نشست.
الفا نگران، سر در گم و عصبی دوباره پشت در موند. سعی میکرد عصبی نشه. دلیل اشکای امگا نمیتونست خجالتش باشه وقتی انقدر چهره امگا نگران بود.
رایحه ناراحت و ترسیده امگا داشت با روح و روان الفا بازی میکرد.
تهیونگ: امگا این درو باز کن نمیتونم باور کنم بخاطر دوره هیتت از من میترسی و فرار میکنی. اصلا، نمیتونم باور کنم این درو باز کن تا حرف بزنیم و تا مشکلو حل کنیم. میدونم داری یه چیزیو مخفی میکنی.باز کن کوچولوی من، بزار ارومت کنم.
امگا همچنان اشک میریخت . میترسید؛  اونقدر که بدنش به لرزش خفیفی وا داشته بودش.
اگه همسرش ازش دور شه اگه الفاش دیگه نخوادش و به چشم یه جادوگر بهش نگاه کنه چی؟ چطور طاقت میورد.
جیمین عاشق تهیونگ بود عاشق الفاش. نمیخواست از دستش بده.
جیمین: تو...ازم متنفرمی..شی.
صدای شکسته جیمین ارشه به تن الفا انداخت.
تهیونگ: هیچ وقت این حرفو نزن تاکید میکنم هیچ وقت وگرنه به شدت عصبی میشم. من اونقدر عاشقت هستم که تنفر یه چیز احمقانه باشه.
اما جیمین هر لحظه شدت اشک هاش بیشتر میشود.
جیمین: تو..نمیدونی...نمی...دونی.
تیهونگ : چیو نمیدونم بگو تا بدونم مطمعنم هر چیزی هم که باشه باعث نمیشه من کوچیک ترین تغییر نظری راجب تو داشته باشم.
تهیونگ دیگه تحمل نداشت عصبی بود و نگران. از طرفی رایحه ترسیده و ناراحت امگا داشت نابودش میکرد.
با شنیدن صدای پر از بغض امگاش اخماش توی هم رفت.
جیمین: می..میخوام...یک..م تنها..باشم.
تهیونگ اینبار الفای درونش عصبی شد و با مشت محکمش به در کوبید. و بعد رایحه شو توی فضا پخش کرد. الفای درون تهیونگ میخواست امگا رو به اجبار راضی کنه تا بیاد بیرون.
جیمین برای اطاعت نکردن تقلا میکرد. اما رایحه اجباری الفاها هیچ جوره قابل مقابله نبودن.
جیمین: ال..فا لطفا این کارو نکن..دا..ری اذیتم میکنی.
همین یه جمله برای اروم شدن الفا کافی بود اما باید میرفت تا امگاش رو دوباره ازار نده.
تهیونگ: معذرت میخوام..نمیخواستم اذیتت کنم...میرم شرکت، عصر برمیگردم مراقب خودت باش مشکلی پیش اومد باهام تماس بگیر.
با سرعت لباس هاشو عوض کرد و بعد از برداشتن کتش از اتاق خارج شد.
امگا با دستای لرزون در حموم رو باز کرد‌. پتو رو دوباره دور خودش پیچید مچ پاش درد میکرد اما حالا ترسش مهم تر بود.
با پای اسیب دیدش سمت در اتاق رفت وقتی کوبیده شدن در عمارت رو شنید روی زمین سر خورد و اشکاش به عنوان پایان اون بوم غم انگیز مثل حرکت قلمو سرازیر شدن.
میتونست ناراحتی و غم امگاش رو حس کنه اما الفای درونش غیر قابل کنترل بود نمیخواست امگاش رو ازار بده. اصلا اینو نمیخواست.
با دو دلی سوار ماشین شد. و از عمارتش با دل نگرانی دور شد.
.
.
.
موهاش هر دقیقه بیشتر به رنگ نقره ای میدرخشیدن استرس و نگرانیش داشت نابودش میکرد. برای فراموش کردن نگرانیش مشغول تمیز کردن اتاق خودشون و حاضر کردن غذا شده بود.اما همه اینا فقط سه ساعتی طول کشید و بعد دوباره سیل عذاب اور تفکراتش.
روی صندلی های اشپزخونه نشسته بود و مچ پای دردناکشو ماساژ میداد. هر وقت که یاد مطالب اون کتاب راجب امگای ماه میوفتاد بیشتر میترسید.
" این گونه امگا ها خیلی کم زاده می‌شوند. به طور کلی هر چند سال یک امگا در کل دنیا متولد میشوند. و قطعا حکومتی شوم برپا میکنند.
این گونه امگا ها الفا هارو تحت سلطه خود در می اوردن و با زیبای و درخشش چشم های آبی رنگشان الفا ها را طلسم میکنند. امگاه ماه باید کشته و سوزانده شوند چرا که شوم و پلید هستند. و باعث بهم ریختگی و جنگ در جامعه گرگینه ها میشوند."
سرش رو محکم به چپو راست تکون داد. بغض کرده بود و داشت توی اتیشی از نگرانی میسوخت.
امگای مظلوم اروم سرشو روی میز گذاشت و اشکاش سرازیر شدن.
جیمین: اما من کاری با بقیه ندارم..من زندگی...خودمو دارم..نمی..خوام...از دستش بدم...من نمیخوام...الفامو..از دست بدم...نمیخوام.
امگای بی گناه اروم اشک میریخت و نمیدونست چیکار باید بکنه.
جیمین هیچ تقصیری نداشت اصلا چرا باید اون تنبیه میشود. اونهم فقط بخاطر یه امگا پلید و هرزه که برای چند سال از قدرت امگای ماه برای داشتن الفا استفاده کرده.
همه خوب بد خودشون رو داشتن چرا بقیه هم باید عذاب بکشن( اینجا شاعر میگه ترو خشک باهم میسوزن. جیمین بچم🥺)
خستگی روح امگا بلخره به جسمش قلبه کرد وچشمای خیس از اشک جیمین با بسته شدن.  اروم اونو به دنیای خواب سپرد.
***
به ساعت نگاه کرد خسته بود اما علتش کار کردن نبود فقط دل نگرانی برای امگاش بود.
باید برمیگشت خونه، همیقدر که امگاش تنها بود کافیه.
کتشو پوشید و از شرکت پدرش بیرون رفت. هر کس که میدیدش متعجب میشود اما نگاه تهیونگ اونقدر هاهم واضح نشون نمیداد که فعلا اوضاعش داغونه.
خوشحال بود که پدرش توی شرکت نیست واقعا نمیدونست چی جواب سوالاتشو بده.
سوار ماشینش شد و سمت عمارتش حرکت کرد. بعد از حدود ده دقیقه به عمارتش رسید ماشین رو پارک کرد و سمت در ورودیه عمارت رفت.
در رو باز کرد. و نفس عمیقی کشید. وقتی رایحه طبیعت امگاش رو استشمام کرد.
لبخندی زد و چشماشو اروم بست. بعد یک دقیقه چشماشو باز کرد در عمارت رو بست و  با گذاشتن کتش روی اولین کمد کوچیک کشویی کنار دستش؛ ۰ سمت رایحه همسرش رفت تا با در اغوش گرفتنش خودش رو اروم کنه.
با دنبال کردن رایحه همسرش سمت اشپزخونه کشیده شد. اروم وارد شد اما وقتی با صحنه روبه روش مواجه شد سر جاش ایستاد.
اصلا نمیتونست صحنه روبه روشو باور کنه. اون جیمین بود؟ الفا واقعا سر درگم شده بود. توی تاریکی موهای امگای خفته مثل ماه میدرخشید.
متعجب جلو رفت. اون رنگ شگفت انگیز بود توری که الفا رو جذب میکرد تا لمسش کنه.
بالای سر امگاش ایستاد و دستشو اروم روی گردن امگا کشید.
که باعث حرکت امگاش و باز شدن چشماش شد. 
وقتی پسر چشماشو باز کرد الفا تونست اون هاله ابی رنگ رو که بار پیش توی چشمای امگا دیده بود رو ببینه اما این بار گذر نمیکرد و فقط چشمای امگا رو گیرا تر نشون میداد.
امگا وقتی متوجه موقعیت شد. ترسیده از صندلی بلند شد که بخاطر حرکت سریعش و فشار وارد شده به مچ پاش با زمین برخورد کرد.
جیمین: اخخخخ اه.
همین طور که نشسته بود سریع برگشت و به الفاش که نگران سمتش میومد خیره شد.
تهیونگ: خوبی؟؟؟
امگا بیچاره با درد سریع بلند شد. و با سرعت از الفاش فاصله گرفت. وقتی میخواست از اشپزخونه خارج بشه الفاش سریع تر واکنش نشون داد و با گرفتن بازو امگا اونو سرجاش نگه داشت.
هر دو شونه امگا رو محکم گرفت و روبه روی خودش نگه داشت.
امگا دیگه تسلیم شد و بی حرکت ایستاد سرش پایین بود تا چشماش معلوم نشه‌.
الفا بی حرکت به موهای همسرش نگاه میکرد. موهای امگا با هاله ای نقره ای رنگ میدرخشیدن. و انگار مثل امواج حرکت می‌کردند.
تهیونگ یکی از دستاشو سمت چونه جیمین برد و نگاهشو به بالا هدایت کرد.
جیمین چشماشو بسته بود، و قصد باز کردن نداشت.
تهیونگ: چشماتو باز کن.
جیمین با سر مخالفت کرد. که الفا فاصلشو با امگا به صفر رسوند. بدن هاشون کاملا بهم چسبیده بود و نفس های گرم الفا صورت جیمین رو لمس میکرد.
تهیونگ: گفتم...چشماتو باز کن.
اینبار لحن تهیونگ دستوری بود. امگای بیچاره اروم چشمای ابیه اشکیشو باز کرد.
الفا با دیدن اون چشما و هاله های نقره ایه بینش اروم زیر لب زمزمه کرد.
تهیونگ: امگای ماه!
جیمین شدت اشکاش بیشتر شد. وقتی تعجب چهره الفاش و تردیدشو دید قلبش لرزید.
ترس باعث عرق کف دستاش شده بود.
جیمین با دستای لرزون به لباس الفاش چنگ زد و سرشو پایین انداخت.
جیمین: لطفا...لطفا الفا....اون حر..حرفا حقیقت ند..ندارن...لطفا..ترک..ترکم نکن...خوا...خواهش میکنم.
الفا هنوز توی شوک راز فاش شده همسرش بود. اما بعد با اخمی توی پیشونین گفت.
تهیونگ: تو با خودت چی فک کردی؟ چرا اینو ازم مخفی کردی؟ چرا زود تر نگفتی؟ هوم؟
امگا با حرفای الفا سرشو بلند کرد‌. لحن الفا خیلی سرد بود. اصلا تهیونگ تا به حال اینجوری باهاش حرف نزده بود.
پیراهن مردونه الفاش رو بیشتر بین انگشتاش فشرد. و با بغض و اشک حرف میزد.
جیمین: الفا...نه نه تو..تنهام نمیزاری...تو...دوس..دوسم دارم....خواهش میکنم...اینک..اینکارو با.... با من نکن.
امگا انقدر ترسیده بود که حتی متوجه رایحه الفا هم نشده بود.
تهیونگ: گفتم..چرا..زودتر..بهم..نگفتیییی؟ با خودت..چی..فکر کردی؟
تهیونگ با صدای بلندی فریاد زد، و شونه های امگای ترسیده رو محکم گرفت و تکون شدیدی به امگا داد.
امگا اونقدر ترسیده بود که گه گاهی چشماش رو به سیاهی میرفت. لبای پفکیش میلرزید و چونه اش هر لحظه جمع میشود.
تهیونگ مچ دست چپ جیمین رو گرفت و جلوی چشمای پسر قرار داد.
تهیونگ: خوب نگاه کن پارک جیمین وقتی این حلقه رو دستت کردم قسم خوردم همیشه و توی هر شرایطی کنارت باشم و بهت دروغ نگم‌.
مچ دست پسر رو اینبار هدایت کرد و روی سینه چپش گذاشت دقیقا روی قلبش.
تهیونگ: من عاشقت شدم جیمین و قلبم رو به تو باختم و دیوونه بار روی تو حس مالکیت پیدا کردم.
دست پسر لرزون رو چرخوند و پشت کمرش قفل کرد. و بدن امگا رو به خودش چسبوند‌. پیشونیشو روی پیشونیه امگا گذاشت و روی لبای امگا زمزمه کرد‌
تهیونگ: من بدن تورو مال خودم کردم......اینو خوب توی گوشات فرو کن پارک جیمین.
الفا مکث کرد. بخاطر عصبانیت مچ دست قفل شده پسر رو هر لحظه بیشتر میفشرد.
اینبار لحن الفا اروم تر شد. اما هنوز تاکید از حرفاش معلوم بود.
تهیونگ: تو معصوم ترین ، مهربون ترین و بی گناه ترین امگایی هستی که تا به حال دیدم، کسی که پاک ترین قلبو داره،  اینو بدون اهمیت نمیدم گذشته چی بوده یا اون کتاب های مزخرف چی میگن فقط، چون من تورو باور دارم اگر امگاهای ماه مثل تو باشن پس برترین گونه از گرگینه ها هستن.
امگا با چشمای گرد ابی رنگش به چشمای زیبای الفاش نگاه میکرد، چطور تونسته بود به الفاش شک کنه؟
( واقعا چطور تونستین به الفا به این گلی همسر نمونه یه درصد شک کنین؟ چطور؟)
جیمین: الفا من.....
تهیونگ بوسه ای به لبای امگاش زد. تا ساکتش کنه.
تهیونگ: هیشششش لازم نیست چیزی بگی امگای من ، چی باخودت فکر کردی؟ که من تنهات میزارم؟ که میدمت دست اون دولت کثیف؟ یا اینکه ازت متنفر میشم؟ واقعا اینطور فکر کردی؟
جیمین: من...من تر..ترسیدم.
الفا که عصبی بود. با جمله امگاش اخماشو باز کرد. نفسشو رها کرد و بعد اینکه بوسه ای به گونه امگاش زد. ادامه داد.
تهیونگ: انقدر برات ترسناکم هوم؟ تو نباید از من بترسی کوچولو؛  من همسرتم اگه تمام دنیا هم مقابلت باشه من پشتتم.
تهیونگ اروم دست جیمین رو رها کرد. پسر بخاطر حالت دستش رگ هاش خشک شده بود به خاطر همین چهرش کمی توی هم رفت.
تهیونگ: معذرت میخوام من...عص....
جیمین وقتی دستاش آزاد شد بدون معطلی اونارو دور گردن الفاش پیچید و محکم بغلش کرد.
جیمین: دوست دارم.
تهیونگ هم دست هاشو دور کمر امگا پیچید. و گردن امگاش رو بوسید و با استشمام رایحه امگا ارامش تمام وجودشو غرق خودش کرد.
اروم کمی خم شد. تا امگاش راحت تر بغلش کنه.
مدتی توی اغوش هم سپری کردن، و بعد از هم کمی فاصله گرفتن.
تهیونگ: خوب پس امگای من واقعا یه ماه زیبا و درخشانه باید خودمو تو لیست خوش شانس ترین الفا ثبت کنم .
جیمین با حرف الفاش کمی خجالت کشید و با انگشتاش مشغول بازی شد.
تهیونگ بعد گذاشتن بوسه ای روی موهای امگا رفت تا لامپو روشن کنه.
تهیونگ: میدونم موهات کل فضا رو روشن کردن ولی به نور بیشتری نیاز داریم.
الفا بعد روشن کردن لامپ ها سمت امگاش برگشت که با مارک های گردن امگا روبه رو شد که رد مالکیت خودش بود.
و بعد تازه یاد مچ پای امگا افتاد.
تهیونگ: خدای من.
سریع سمت امگاش رفت و با گرفتن پهلو هاش مثل یه عروسک اونو روی سنگ کرمی رنگ کابینت نشوند.
امگا با حرکت یهویی با ترس به لباس الفا چنگ زد.
تهیونگ روی یه زانو نشست و مشغول برسی مچ پای امگا شد. ورم پای امگاش بیشتر شده بود.
تهیونگ: حتما خیلی درد داری.
امگا که تازه داشت متوجه درد مچ پاش میشود‌. با ذوقی که نمیدونست از کجا اومده به الفاش خیره شد.
تهیونگ که همچنان مشغول بررسی مچ پای پسر بود. با خودش حرف میزد.
تهیونگ:  ورمش بیشتر شده؟ باید بریم دکتر اما فعلا نمیشه برم پماد بیارم و پاتو ماساژ بدم تکون نخور.
سریع بلند شد تا پماد مخصوص رو بیاره. جیمین با عشق به حرکات الفاش نگاه میکرد و درخشش چشمای آبیش رو چند برابر.
تهیونگ: اه پیداش کردم.
یکی از صندلی های اشپزخونه رو کشید و روبه روی امگا تنظیم کرد و روش نشست . پای اسیب دیده امگا رو گرفت و روی رونش گذاشت.
کمی از پماد رو روی مچ پای امگا ریخت و مشغول ماساژ دادن دایره وار  پاش شد.
بخاطر حرکت سریع دستش مچ پای امگا فشرده شد.
جیمین: ایی.
تهیونگ: ببخشید اروم تر انجامش میدم.
الفا بعد تموم کردن کارش پماد رو سر جاش گذاشت و برگشت.
جیمین: گرسنه نیستی؟
تهیونگ که تازه یاد شکم بیچارش افتاده بود که حتی ناهار هم میل نکرده با سر تایید کرد.
دید که امگا میخواست از روی کابینت بیاد پایین. سریع سمتش رفت و سر جاش برگردوند.
تهیونگ: کجا؟ بشین خودم انجام میدم.
جیمین : اممم غذا رو حاضر کردم فقط باید گرم کنم همین خودم انجامش می.......امممم الفا حالت خوبه؟
تهیونگ که متوجه نگاه خیرش به چشمای امگا نبود. زمزمه وار پاسخ داد.
تهیونگ: خیلی زیبایی.
جیمین که متوجه شده بود تهیونگ با نگاهش درحال سوراخ کردنشه سرشو پایین انداخت.
تهیونگ لبخند مستطیلی زد و بعد بوسیدن موهای زیبای جیمین که حالا سیاه نبود. با گفتن " تکون نخور" سمت گاز رفت.
الفا میز رو تنها چید و هرموقع امگا میخواست کمکش کنه مخالفت کرد.
تمام مدت خوردن شام. تهیونگ به چشما و موهای جیمین خیره بود و حتی نفهمید چطور بشقاب غذاش به اتمام رسید.
موهای نقره ایه پسر و صورت سفیدو درخشانش، چشمای زیبا و جذابش لبایی که از همیشه سرخ تر شده بودن. همه و همه باعث هواس پرتی الفا میشود.

𝐌𝐲 𝐌𝐨𝐨𝐧Where stories live. Discover now