part1

209 46 13
                                    

با احساس پیچیدن دستهایی به دور گردنم با وحشت از خواب پریدم‌‌‌ ، به سختی خودم رو به گوشه تخت رسوندم و مردمک های لرزونم رو به تاریکی اتاق دوختم ، کسی نبود ، باز هم همون کابوسه همیشگی ، کابوسی که قرار بود هرشب به محض خوابیدنم پشت پلکهای بستم به نمایش دربیاد و روحم رو به صلیب بکشه ، چشمهای خسته و سرخم فقط برای چند ساعت در ارامش خوابیدن بی تابی میکردن ، اما نمی شد نه تا زمانی که مرد سیاه پوش توی کابوس هام قصد دل کندن از من و رویای شیرین خوابم رو نداشت .

با هجوم تصاویر تلخی که برای به زنجیر کشیدن روحم کافی بود ، موهام رو توی دستم گرفتم و به عقب کشیدم ، چشمام از اشکهایی که از روی بیچارگی ریخته می شد خیس شد و من به این شکستن ها عادت داشتم .

دیشب تا نزدیکی های سپیده دم کنار پنجره اتاقم نشسته بودم و به ماه خیره شده بودم ، ساعت روی میز ۷ صبح رو نشون میداد و این یعنی حتی ۲ ساعت هم نتونسته بودم بخوابم .

تن خستم رو به سختی از تخت جدا کردم و راه حموم رو در پیش گرفتم ، باید دوش میگرفتم و برای رفتن به دانشگاه اماده میشدم .بعد از دوش کوتاهی که گرفتم ، اماده شدم و با گرفتن کوله ام توی دستم از اتاق بیرون اومدم‌ .

هر قدر که به آشپزخونه نزدیک تر می شدم بوی پنکیک مورد علاقم بیشتر توی بینیم میپیچید.
با دیدن مادرم که داشت صبحانه اماده میکرد بهش نزدیکتر شدم و از پشت بغلش کردم .

_تهیونگ؟؟ ترسوندیم .

بینیم رو بیشتر روی پیراهن گلدار یاسی رنگش کشیدم تا با بوییدن عطر شیرین گل بگونیا کمی از استرسی که تمام وجودم رو گرفته بود کم کنم .

قبل از اینکه مادرم به عقب برگرده و به آغوشم بکشه ازش جدا شدم و پشت میز نشستم . پنکیک های روی میز رو داخل بشقابم گذاشتم و بغض داخل گلوم رو همراه با پنکیک ها قورت دادم.

+هوم ...اوما خیلی خوشمزه شده.

_ نوش جونت عزیزم ....حالت خوبه؟؟ دیشب خوب خوابیدی؟؟

بدون اینکه به سوالات تکراری مادرم جواب بدم درخواستی رو که تو یکماه گذشته مدام ازش داشتم رو دوباره به زبون اوردم .

+اوما.... میشه من به دانشگاه نرم ؟؟میتونم  ....

قبل ازینکه جملم تموم بشه با جدیت وسط حرفم پرید و مانع از اصرار بیشترم شد.

_نه تهیونگ حتی اگر صد بار دیگه ام ازم این سوال رو بپرسی جوابم منفیه پس لطفا من و برادرت رو بیشتر از این ناراحت نکن.

نگاهم رو از چشم های ابی رنگی که روی صورت من هم خودنمایی میکرد گرفتم و بعد از تشکر کوتاهی بی توجه به حرف های مادرم از خونه بیرون زدم .

عادت کرده بودم که اطرافیانم در قالب دلسوزی و کمک خواسته هاشون رو بهم تحمیل کنن . سوار تاکسی شدم و به سمت دانشگاه رفتم ، بعد از یک ربع ماشین روبه روی دانشگاه ایستاد و من روی صندلی خشک شدم با شنیدن صدای غرغر راننده بابی میلی پیاده شدم و به ورودی داشگاه خیره شدم .

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 20, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

selenophileWhere stories live. Discover now