31

39 8 27
                                    

نایل اونشب زین رو به خونه خودش برد..
بنظرش به صلاح نبود که زین تنها توی اون خونه بزرگ و پر از خاطرات غم انگیز بمونه..

قرص خواب اور رو داخل یه شربت سکنجبین ریخت و به زین داد..
زین که نای بلند شدن نداشت روی همون مبل پلک های خسته ش رپ روی هم گذاشت و خوابید..

بالاخره وقتی پیش اومده بود که نایل بتونه درباره اتفاقات اخیر فکر کنه..
زین خواهراش و پدرش رو از دست داده بود و کسی که تصور میکرد مادرشه میخواست اونو بکشه..

لیام نمیتونست زین رو ببینه و از طرفی دیگه...

فکر پیشنهاد آدریانا دائما توی مغز نایل میچرخید..
نایل میخواست همون اول به سلینا بگه که موافقه و میاد.. ولی اون در شرایطی بود که حداقل زین لیامو کنار خودش میداشت و با شرایط الان نایل نمیتونست دوستش رو تنها بزاره و بره..

مگه اینکه اونم با خودش میبرد..

اره فکر بدی نبود، زین باید از لیام فاصله میگرفت تا به روند درمانیش کمک کنه و نایل بهتر از هر کسی میدونست ک اگه زین تنها توی نیویورک باشه طاقت نمیاره و میره تا لیامو ببینه..

به گومز پیام داد که آیا میتونن زینم با خودشون ببرن یا نه؟ و شرایط زین رو هم تا حدی براش گفت..

بعد نیم ساعت گومز جواب داد و گفت آره خانواده آدریانا موافقت کردن و مشکلی با این قضیه ندارن

نایل خیالش راحت شد حالا باید فقط صبر میکرد تا به زین بگه و وسایلشون  رو جمع کنه...
...........................................................................
یک ماه بعد

نایل زین اخمو رو با خودش بع سمت فرودگاه میکشید..
از روزی که به زین گفته بود قراره برن همه ش بهونه گیری میکرد و میخواست نیاد..
ولی نایل نایل بود و هیچ چیزی نمیتونه تصمیمش رو عوض کنه..

قرار بود با هواپیمای خصوصی نایل به اونجا برن چون اگه با هواپیمای عادی میخواستن برن راهشون خیلی طولانی و کسل کننده میشد..

گومز و اسپروس جلوی در ترانزیت منتظر بودن و با رسیدن نایل و زین سلام کردن و پشت سر اونا به سمت سالن وی ای پی رفتن تا سوار هواپیما بشن..

موقعی که وارد شدن خلبان از کابینش خارج شد و بع سمت اونا اومد و گفت:
سلام به همگی من خلبان کالینز هستم و قراره این سفر شمارو پیش ببرم امیدوارن از سفرتون لذت ببرین

نایل سری تکون داد ث از اون مرد خواست زودتر حرکت کنه ...

۱۲ ساعت تو راه بودن و خب این همه راه برای اضطراب و استرسی که نایل از دیدن دوباره آدریانا داشت خیلی زیاد بود...

Heart break livesOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz