پارت ۸: اجبار اختیاری

Start from the beginning
                                    

از ماشین پیاده شد و سمت راه پله ها رفت. ییبو هم در ماشینش رو بست، دست به سینه به ماشینش تکیه داد و تصمیم گرفت رفتنش رو تماشا کنه. ژان که متوجه شده بود اون دنبالش نمیکنه برگشت تا نگاهش کنه. "پس چرا وایسادی؟"

ییبو کاملا جدی بود "گفتم نمیشه بیای توی خونم."

"اه وانگ ییبو! شوخیت گرفته؟ الان توی این موقعیت اضطراری کی به تو کار داره؟ اصلا فقط میرم دستشویی و بعدش میرم خوبه؟"

ییبو پایی که به ماشین نزدیکتر بود رو روی پنجه جلوی پای دیگش گذاشت و بیشتر به ماشین تکیه داد قبلا زیاد از این حقه ها خورده بود و همشون رو بلد بود. "تلاش خوبی بود. امیدوارم دفعه ی بعد شانس بهتری داشته باشی، منتها متاسفانه امشب اصلا رو مود خر شدن نیستم."

ژان دروغ نمیگفت. اون واقعا داشت اذیت میشد اما ییبو باورش نمیکرد. با صدای بلند شروع به شلوغ کردن کرد "وانگ ییبو!! چطور میتونی انقدر سنگدل باشی؟! من برگشتم و میخوام همه چیز رو درست کنم. بعد از یه مدت طولانی بالاخره فرصت پیدا کردم که بیام دیدنت اما تو ترجیح میدی اینجا به خودم بپیچم؟ این از انسانیت به دوره!"

اخم های ییبو حتی یک سانت هم از هم باز نشدند. شاید اگه ژان گای رویاهاش مثل بعضی شب ها که از شدت خستگی وسط ورقه هاش خوابش میبرد بهش این حرف ها رو زده بود از خوشحالی سکته میکرد اما الان فقط بی تفاوت سمت اسانسور به راه افتاد. همیشه کنار ژان حس میکرد یه پسر بچه ی کوچیک در وجودش بیدار میشه و الان اون بچه فقط دلش میخواست عصبانی باشه.

ژان دنبالش رفت و باهاش سوار شد. توی اسانسور فرصت خیلی حرف ها بود فقط اگه جو و حالش خراب نبود...حتی ییبو با طعنه گفت که میتونه حرف هاش رو بزنه اما اون معتقد بود موقعیت مناسب نیست. قبلش باید از چیزی مطمئن میشد. بعد از رسیدن به طبقه ی اخر ییبو بدون تردید داخل رفت و در رو توی صورت ژان که قصد دنبال کردنش رو داشت بست و باعث شد اون به در بکوبه.

"ییبو...اه وانگ ییبو تو امشب جدا بی مزه شدی. بهت که گفتم چه مرگمه. در کوفتیت رو باز کن بذار بیام تو."

صدای سرشار از افتخار ییبو از توی خونه جوابش رو داد زد "من غریبه ها رو شب ها توی خونم نگه نمیدارم. کی میدونه؟ شاید قصد پلیدی داشته باشی. اعتماد کردن این روزا خیلی سخت شده اقای شیا-"

"دست از چرت و پرت گفتن بردار و در رو باز کن! چرا نمیفهمی 'دیگه نمیتونم تحملش کنم' یعنی چی؟!" مشت های ژان یکی پس از دیگری روی در فرود میومدن و شک نداشت قطعا الان تمام ساکنین ساختمون بیدار میشن. در این صورت دو اتفاق ممکن بود بیوفته: ۱-یا اون ها باهاش درگیر میشدن و به دفاع از ییبو اون رو به عنوان مزاحم بیرون مینداختن.
۲-یا به خاطر ایجاد مزاحمت با ییبو درگیر میشدن.

در بعد از چند تا مشت دیگه باز شد. ییبو انگار که داره یه بچه رو به خاطر شیطنتش سرزنش میکنه گفت "انقدر سر و صدا نکن. این بی نظمی مخصوصا از طرف واحد من بعیده. اگه کسی ببینه سه سوته به پلیس تحویلت میدن." این رو گفت و خواست باز در رو ببنده که ژان پاش رو لای در گذاشت.

دست هاش رو به چهارچوب قلاب کرد. پسر کوچیکتر داشت به پاش فشار وارد میکرد. تقریبا موفق شده بود بره تو. سعی کرد نگاه ییبو رو قفل نگاه خودش کنه "یعنی تو اجازه میدی منو ببرن؟" ییبو بی توجه به حرف هاش سرش رو برگردوندن و سعی کرد پاش رو به بیرون هل بده اما، ژان مقاومت میکرد و تکون نمیخورد. جثه ی ریزتر ییبو با اینکه اصلا توی زورش تفاوتی نداشت اما باز هم به نفعش بود. ژان اروم اروم زورش رو زیاد کرد و بعد از اینکه ییبو یک لحظه احساس خستگی کرد محکم اون رو هل داد و هر دو به داخل پرت شدن و کف زمین افتادن. بعدش حتی لازم نبود ییبو بهش بگه که از روش بلند شه چون تا اون به خودش بیاد ژان سمت دستشویی دویده بود.

You Again (Discontinued)Where stories live. Discover now