لویی حتی نمیدونست هری چرا انقدر ازش بدش میاد. اون ها دعوا داشتن درسته اما کدوم کاپلیه که دعوا نداشته باشه. شاید برای همین ترکش کرد، چون لویی نمیفهمید!
هری حتی حاضر نشد خدافظی کنی، وقتی از امتحانش برگشت با خونه ی خالیِ پر روبه رو شد. اگر رابطه اشون اشتباه بود، چرا باید دوباره تکرارش کنن!
وقتی پسر با سر انگشت روی شونه اش ضربه میزد، بالاخره نگاهش رو بهش داد.
+باتریت تموم شد؟ از اول جنست بنجول بود!
لبخند کمرنگی زد.
-خستم، شب بیدار بودم.
+میتونی کمتر شیفت بدی تا از پاره شدن ماتحتم جلوگیری کنی!
هری باز کنایه زد، اما منتظر نشد قیافه ی ناراحت لویی رو ببینه برای دیدن نایل بیش از اندازه ذوق زده بود.
- شیف نبودم، بالای سرت بیدار بودم.
لویی به آرومی به صندلی خالی پسر گفت و تک خنده ی ناباوری از بین لب هاش بیرون پرید. یه چیزایی تغییر نکرده بود مثل تغییر مود یهویی هری و ذوق کردناش!
پسر کیفش رو از روی صندلی عقب برداشت.مرد توی سکوت امیدوار بود لاقل برای تشکر و خدافظی کنار پنجره بیاد، اما پسر روی چمن ایستاده و منتظر نگاهش میکرد. از ماشین پیاده شد در هر حال برای نشستن پشت فرمون باید اینکارو می کرد.
-مشکلی پیش نیومده هری؟
پسر دوپا میون حرفش پرید
+من پول ندارم اوبر!
لویی ابروهاش رو بالا فرستاد؛ آروم گفت
-پولی نخواستم.
+درسته ولی نمیشه که، بیا مبادله کالا به کالا کنیم؛ مگه چیمون از غارنشینا کمه؟ با چایی میتونم تسویه حساب کنم و به عنوان انعامم قهوه بهت بدم، بنظرم نایل خوشحال میشه!
جرقه امید زده شد با لبخند بزرگیتشکر کرد و دعوتشو قبول کرد.
چند باری زنگ در رو زدن تا نایل بالاخره بازش کرد و با دیدن هری ذوق زده یه نوع احوالی پرسی عجیب و غریب فقط با اصوات بی معنی انجام دادن و در نهایت همدیگه رو محکم بغل کردن.
لویی در تمام مدت متعجب عقب ایستاده بود، نایل دیگه یه جوجه طلایی بامزه ی ریزه میره نبود! موهای بلوندش قهوه ای و بدن لاغرش ورزشکاری بود! از جمله ی بعدی فهمید حتی دیگه خجالتیم نیست.
# من این یکی رو سفارش ندادم!
هری رو داخل کشید و در یک ضرب بست.
پر واضح بود اون پسر هری رو بهش نمیده؛ نه با خواهش نه با زور!
نایل آب زلالی بود که روی جرقه های امید لویی می ریخت و صدای ضجه های خاموش شدنشون رو به آسمون بلند میکرد.
اتفاقا بدم نشد، ایده ی گروگان گیری مالی پسر برای عقده گشایی های قدیمی احمقانه ای بیش نبود که به کتاب های داستان تعلق داشت!
YOU ARE READING
DEFECT
Fanfiction[Completed_ L.S & Z.M ] لویی پزشکه؛ بعد از مدت ها دوست پسر سابقش رو که به خاطر بیماری ولش کرده رو توی بیمارستان در وضع وحشتناکی میبینه... . خاطرات قشنگن یا خاطره ساز که باعث میشن لویی دست به کاری بزنه که خودشم باورش نمیشد؟! ا.oiiii oiii.ا بوک در مور...
part 2
Start from the beginning
