𝐨𝐧𝐞 𝐩𝐚𝐫𝐭

9.3K 1K 279
                                    

حوصلش به شدت سر رفته و مادر پدرش هم امروز قرار بود برن پیش مادر بزرگش بوسان
تا سه ماه دیگه هم بر نمی گشتن

و الان دقیقا تو دلش عروسی بود که میتونه هرجا دلش بخاد کاراش رو بکنه

تا سه ماه
راحت توی خونه خالی
واسه خودش میتونست یه نفر هم بیاره بکنه
ولی اون تازگیا فهمیده بود گیه تازه
باتمه

خیلی از این موضوع خوشش نمیومد
فقط دوستش جیم خبر داشت که گیه . اگه به مامان باباش میگف صدر درصد مینداختنش تو خیابون
اون فقط نوزده سالش بود

ترجیح میداد هیچ گوهی نخوره

_ کوکییییی

+ بله اومااااا

_ بیا

دستشو محکم تو سرش زد

+حالا من باید پاشم از اتاق برم بیرون بعد بچرخم برم تو پذیرایی.... واییی فاککک

به زور بلند شد
رفت تو پذیرایی

+ بل

_ درست صحبت کن

بعد مامانش اومد سمتش و بغلش کرد
رفت سمت باباش و اونم بغل کرد

+ ما دیگه باید بریم
غذا برات تو یخچال گذاشتم اگه هم خواستی سفارش بده
حواست به خودت باشه
یه وقت خونه رو به آتیش نکشی

بعد از کلی نصیحت که به نظر کوک کصشعر بود مادر پدرش رفتن

_ آخیششششش رفتننننن هوراااا

سریع رفت گوشیش رو در آورد و روی کاناپه لم داد

تو صفحه چتش با جیم تو تلگرام رف

_ سلام جیمی

چون جیمین از خودش علاف تر بود سریع جوابشو داد

× سلام خبی

_ اوم

_ جیم حوصلم به گارف

× این حس متقابله

_ اوما و اپا هم رفتن

× چه خوبب

× راستی کوک

_ ها

× یه چنل پیدا کردم تو تلگرام
یه روم هم تو کلاب هاوس دارن

_ خب

× سسکیه

_ جون بابا

_ لینکشو بده

× ویت

×******** این لینک تلگرامشه

× لینک کلاب هاوسش هم تو خود چنل سنجاق شده
_ عاشقتم جیم

× انجام وظیف

_ من برم ببینم چطوره

× باشه حواست باشه یکی نکنتت

My Baby Is Oppressed Where stories live. Discover now