Part 5

219 63 10
                                    

چاقو تيز  بيشتر به گلوش فشار ميومد، ترسيده اب دهنشو قورت داد!
_امم،عاليجناب ميگم ميشه يكم اين چاقو رو بكشي اون ور داره گلوم و پاره ميكنه!
يونگي با صداي سرد گفت:
_قصدمم همينه، ميخوام گلو يه مزاحم و ببرم!
و چاقو رو بيشتر فشار داد و شكاف سطحي روي پوست هوسوك ايجاد كرد و خون قرمز رنگ اروم جاري شد!
هوسوك با ترس به خون كنار گردنش نگاه كرد و يهو داد زد:
_خ.........خ....و....خووووووون!
و چشماش سياهي رفت و روي دست هاي يونگي افتاد!
يونگي چاقو رو رها كرد و هوسوك بين بازوهاش گرفت!
_بچه احمق،انقدر بل بل زبوني اما سر يه خراش كوچيك اينطوري از حال رفتي!
به چهره هوسوك نگاه كرد !
چقدر شبيهش بود!
قلبش تير كشيد!
با درد سينشو چنگ زد!
مايع سياه رنگي از بين لباش جاري شد و روي گونه هوسوك ريخت!
پوزخند تلخي زد و با درد گفت:
_انگار طبيعت داره انتقام ازم ميگيره!
دستهاشو زير زانوهاي هوسوك گرفت و در اغوشش گرفت و به راه افتاد!

به غروب افتاب خيره شد!
اسمون ،تنها چيزي كه نتونست قلبش نابود كنه!
به پايين خيره شد!
باغ متروك شده!
اين نمونه خيلي كوچيك از نابودي هاي قلبش بود !
هيچ موجود زنده پيدا نميشد !
به حيوان هاي كه سنگ شده بودن خيره شد!
_يه روزي اميد ميليون ها موجود بودم،
حالا همون اميد شده كابوس!
از پنجره فاصله گرفت و سمت تخت رفت!
هوسوك جوري  بي دغدغه خوابيده بود و خرو پف ميكرد انگار نه انگار چند ساعت پيش داشت كشته ميشد!
_تو ،من و يادش ميندازي!
اين شباهت لعنتي داره ديونم ميكنه!
ناخواسته دستش جلو رفت براي نوازش صورتش كه دستشو مشت كرد و فاصله گرفت!
سمت بار كنار اتاق رفت و جامشو پر كرد!
هوسوك خميازه بلندي كشيد و چشماشو باز كرد!
گيج به اطرافش نگاه كرد!
_اين كه اتاق من نيست!
و با يونگي چشم تو چشم شد
يهو با داد بلندي عقب پريد و با سر افتاد روي زمين !
_ايييي ،سرم !
و شروع به ماليدن سرش كرد!
يونگي اروم اروم شراب و مينوشيد و خيره به هوسوك بود!
هوسوك سرشو بلند كرد و با حرص دهنشو باز كرد كه خاطره محوي از سرش گذشت!
_چاقو،كنار گردنم؟!
خون!
بنابراين دهنشو و بست و لبخند بزرگ و عجيب غريبي زد!
_اووو، من اينجا چيكار ميكنم؟!
اميدوارم كه مزاحم نشده باشم ،پس رفع زحمت ميكنم عاليجناب!
و تا كمر خم شد و اروم اروم عقب رفت!
وقتي دستش دستگيره در و لمس كرد صداي يونگي رو شنيد كه مو به تنش سيخ كرد!
_با اجازه كي داري خارج ميشي؟!
هوسوك ترسيده لبخند زد و گفت:
_آآآ،من كه بهتون گفتم ،دارم ميرم ....ميرم ..اره كمك فرمانده ،اوه ساعت چنده؟!
خيلي دير شده!
_تو ترسيدي؟!
اره اره لعنتي ،الان فقط ميخوام روي تو رو نبينم!
_نه،اصلا!
چرا بايد بترسم؟
_انگار فراموش كردي.....
_نههههههههه
هوسوك با داد بلندي وسط حرف يونگي پريد!
يونگي با تعجب و چشماي گشاد شده به هوسوك نگاه كرد!
سريع خودشو جمع و جور كرد تا زياد تعجبش و نشون نده!
هوسوك كي بود و به چه جراتي وسط حرفش پريده بود؟!
همون لحظه صداي در اومد!
يونگي با صداي خشمگين گفت:
_بله؟!
_عاليجناب فرمانده خواستن ياداوري كنن فقط ١٠ دقيقه مونده به جلسه با وزرا!
يونگي چشماش و ماليد و گفت:
_خيلي خب ميتوني بري!
_بله عاليجناب!
يونگي از صندليش بلند شد و سمت در جايي كه هوسوك بود رفت!
هوسوك خودشو محكم چسبوند به ديوار تا كمترين تماس و داشته باشه!
يونگي پوزخندي زد و روشو سمت هوسوك برگردوند!
هوسوك چشماشو چرخوند در اتاق تا اصلا چشم تو چشم با يونگي نشه!
يونگي سرشو نزديك گوش هوسوك كرد و گفت:
_حق نداري از اتاق خارج شي!
هوسوك با تعجب برگشت و گفت:
_براي چي؟!
_واضحه  چون تو از اين به بعد مال مني!
و شاهرگ هوسوك تير كشيد!
با درد دستشو به گردنش فشرد و درد بعد چند ثانيه از بين رفت!
يونگي روشو برگردوند از اتاق خارج شد!
هوسوك سريع سمت اينه رفت و گردنش و نگاه كرد!
عكس شير وحشي بود كه دندونش و نشون داده بود!
_اين ديگه چه كوفتيهههههه؟!!!!!

در اتاق و براش باز كردن!
تا وارد شد همه به احترامش بلند شدن و سرشون و خم كردن!
بي توجه بهشون سمت صندلي كه راس ميز بود راه افتاد!
روي صندلي نشست و با دستش اشاره كرد!
همه نشستن!
فرمانده جئون هم سمت راست پادشاه ايستاده بود!
_خب؟!
دليل اين جلسه چيه؟؟
هيچكس جرات حرف زدن نداشت!
زيرچشمي وزرا بهم نگاه كردن!
يونگي پوزخندي زد و با خشم محكم روي ميز كوبيد !
_دو روزه مخم و سوراخ كرديد براي اين جلسه حالا كه ميپرسم جرات ميكنيد جوابم و نديد؟!
نكنه دلتون ميخواد قلبهاتون و به كلكسيونم اضافه كنم؟!
همه با صداي بلند گفتند:
_معذرت ميخوايم عاليجناب ،لطفا ما رو عفو كنيد !
وزير يانگ، سرشو بلند كرد و گفت:
_مردم شمال ، دست به شورش زدن!
اكثرا كشاورز هستند زميني باقي نمونده براي كشاورزي!
تموم محصولاتشون از بين رفته!
غذائي براي خوردن ندارن !
بيماري جديدي دامن گيرشون شده!
قعطي و گرسنگي باعث شده به جون هم بيفتن!
الان هم دست به شورش زدن و ميگن
يا ميميرم يا نجات پيدا ميكنيم!
يونگي در سكوت فقط گوش ميداد !
بعد صحبت هاي وزير يانگ هيچ كس جرات حرف زدن نداشت!
ميترسيدن كوچكترين حرفي بزنن تا باعث خشم پادشاه بشن!
فرمانده وقتي سكوت و ديد رو به يونگي گفت:
_شما چه دستوري ميديد عاليجناب؟!
از حالت چهرش هيچي معلوم نبود !
گفت:
_از خزانه وزير كيم ،مواد غذايي رو به مردم شمال بفرستيد ،اونايي كه مريضن و قرنطينه كنيد و به پري هاي جادوگر بگو پادزهر درست كنن!
ميخوام تا سه روز اينده اين مشكل بر طرف شده باشه !
هر كي هم همكاري نكرد ، قلبش و برام بياريد!
وزير كيم كه دهنشو باز كرده بود تا مخالفت كنه لبانش و بهم دوخت و ساكت شد!

_امر امر شماست عاليجناب!

با خستگي چشماشو محكم باز و بسته كرد!
خدمتكار در اتاق و باز كرد و وارد شد !
انتظار اون موجود رو اعصاب و داشت ولي وقتي دور و اطراف و نگاه كرد پيداش نكرد!
عصبي سرشو تكون داد و وارد حموم شد!
يك دوش اب گرم حالشو بهتر ميكرد!

هوسوك سريع از پله هاي قصر پايين اومد و فرمانده جئون و ديد!
خواست صداش كنه كه ديد داره با سرعت از در خارج ميشه !
_ايشش لعنت بهت!
هوسوك پا تند كرد و پشت سرش رفت!
جئون از باغ متروك شده گذشت و اصلا حواسش نبود كه هوسوك داره تعقيبش ميكنه!
هوسوك با كمترين سر و صدا دنبالش ميكرد!
جلوتر كه رفت وسط مزرعه گندم بودن!
براش عجيب بود كه اينجا چرا مثل باغ خشك نشده؟!
_اينجا چه خبره؟!
هوسوك اروم گفت!
فرمانده جئون جلوتر رفت و وسط گندم ها ايستاد!
هوسوك خم شد و فقط چشماش معلوم بود،تمام بدنشو گندم ها پوشونده بود!
با چشماي ريز شده نگاه ميكرد!
چند لحظه بعد همون گربه سياه و رو اعصاب و ديد!
چشماي هوسوك از تعجب گشاد شدن !
گربه تا فرمانده جئون و ديد قدم هاشو تند تر برداشت و خودشو تو بغلش انداخت!
فرمانده با علاقه زياد گربه رو بغل كرد و شروع به نوازشش كرد!
گربه چشماي ابيش درخشيد و شكل ادم گرفت!
هوسوك هين كرد و محكم دستشو رو دهنش گذاشت!
_دلتنگت بودم تهيونگ!
_منم همين طور جئون جانگ كوك

اميدوارم خوشتون بياد !
من سر داستان خيلي وقت ميزارم و قراره منظم اپ بشه هر جمعه ميزارم اما اگه نسبت به تعداد ريدرها تعداد وت و نظر كم باشه منم ميتونم ديرتر اپ كنم!
پس اگه از داستان خوشتون مياد وت فراموش نكنيد!
اخر هفته خوبي داشته باشيد❤️

Sarixa

EvanescenceWhere stories live. Discover now