In another life /End

743 115 97
                                    

اون روز اصلا توی کلاس نیومدم...فقط قبلش روی میزت یه نامه کوچیک گذاشتم‌ و تولدتو تبریک گفتم
نیاز نبود توی روز به اون مهمی هم بخاطر من خودتو عصبی کنی و حقیقتش با پیامی که داشتم برای مامانم می‌نوشتم هم درگیر بودم
چی میتونستم براش بنویسم؟ مامان تمام زحمات این مدتت قراره پوچ‌ بشه؟
یا مامان ناراحت نباش قول میدم زود یادت بره؟
خط اول و با سلام مامان شروع کردم و بقیه رو سپردم به مغزم تا خودشو خالی کنه

دیگه تقریبا آخرای ساعت مدرسه بود که کارم با پیام تموم شده بود و ناخودآگاه ارسالش کردم
داشت کم کم وقتش می‌رسید...دوست نداشتم از کسی خداحافظی کنم
حقیقتش میترسیدم پشیمون شم و به زندگی فلاکت بارم ادامه بدم
بندای شل و ول کفشم با کشیدن یک طرفش کاملا باز شد
خیلی مرتب روی لبه ساختمون چیدمش
نامه ی بلندی که برات نوشته بودم رو توی یه لنگه از کفشم جا دادم و ۹۰ درصد مطمعن بودم حتی نمیخونیش برای همین با خیال راحت تر نوشتمش
واستادن روی لبه ساختمون حس خوبی داشت و باد آرومی که منو به سمت پایین هل میداد همه و همگی داشتن التماس میکردن تا زودتر این دنیا رو ترک کنم و یه لطف بزرگی به همه بکنم
خیلی طول نکشید که دیدمت
طبق معمول کوله ی مشکی رنگت و یه طرف روی شونت انداخته بودی و دست به جیب راه می‌رفتی...
همون طور که نگات میکردم روی اسمت کلیک کردم و بهت زنگ زدم ولی جمله بعدیت بیشتر منو شکست
بهم گفتی کی هستی...
ینی حتی شمارم هم نداشتی؟ باشه ولی حداقل چشمی باید میشناختی نه؟
نمیخاستم گریه کنم ولی صدات و بعد مدتها شنیده بودم و بادی که تو صورتم میخورد بدتر دیدمو‌ تار میکرد
من میخواستم ببینمت...برای آخرین بار
عصبانی شده بودی چون جوابتو ندادم ، میخواستی قطع کنی
کا..چان...
صدامو که شنیدی واستادی اره دیدم دستتو از جیبت درآوردی
ینی نگرانم شده بودی؟ صدام چون‌ لرزیده بود نگرانم شدی؟

+چی میخوای؟
چشمامو بستم ، دیگه نمیخاستم ببینمت
نمیخاستم یکدرصد چشمت بهم اون بالا بخوره و بی حس نگام کنی
-تولدت... مبارک
قدم آخر و که برداشتم ترسیدم...البته دیگه دیر شده بود و برای پشیمونی یخوردع دیر بود
من برنامه ای برای از دست دادند نداشتم و تو روز به روز ازم دور تر میشدی
و من سقوط کردم و سقوط کردم
تا جایی که خوردم زمین
دردی که توی بدنم بود افتضاح بود ولی چیزی که برام خوشایند بود دستای گرمت بود که سعی داشت منشأ خونریزی پشت سرمو بگیره...مگه همینو نمیخواستی؟
پس چرا چشمای قرمزت پر از اشک بود؟ برای من گریه میکردی؟
دست خونیم‌ بالا اومد و روی صورتت نشست ...
-گر..یه ن..کن مگه... همی..نو نمی.. خواستی؟
دستت که دور بدنم حلقه شد حس کردم نمیخام بمیرم ، ولی زود یادم اومد این یه بغل خداحافظیه
بغلم کرده بودی ولی سردم بود...من دیگه زمین خورده بودم و تو تازه منو گرفته بودی
با اینکه پلکام باز بود چشمام دیگه هیچی رو نمی‌دید و فقط صدای هق هق هات که توی سینم خفه میشد خیلی محو به گوشم می‌رسید
به عنوان آخرین حرکتم دستمو دورت حلقه کردم و تو خودتو بیشتر بهم فشار دادی
برای اولین بار اونجا سرت و بوسیدم
-تق..صیره..تو..ن..بود...گریه... نکن
آخرین نفسی که گرفتم درد داشت ،اینکه دیگه نبودم نگاهت کنم درد داشت
دیر بود ولی یادم اومد اونور هم کاچان نداره
ولی من منتظرت میمونم ، تا وقتی بیای منتظرت میمونم
-س...رده
________________________________________

اولین باری که فهمیدم چقدر برام ارزش داری وقتی بود که به پشتم نگاه کردم و به جای خودت و لبخنده روی لبات سنگ قبرت بهم دهن کجی کرد...
زجه های مامانت از تو گوشم بیرون نمیره
شنیدم این اواخر خیلی تغییر کرده بودی، غذا نمیخوردی و درست نمی‌خوابیدی مامانت می‌گفت حتی لبخند هم نمیزدی
بخاطر من بود نه؟ بخاطر حرفای من بود ؟
امروز پسر شیطونی بودی..نزدیک ۹ ساعت منو الاف خودت کردیا...
بارونی که نم نم شروع به باریدن کرده بود حالا رنگ‌ سفیده قبرت و کاملا به طوسی تغییر داده بود
جمعیت کم‌کم مکان و ترک میکردن دورت خلوت تر میشد
و من نتونستم برم... نتونستم بیشتر از پنج قدم از جایی که دراز کشیده بودی دور بشم
و برگشتم...
اگه اون روز زودتر برمیگشتم و تو چشمات نگاه میکردم نمیرفتی نه؟
نگام که به نگاهه معصومانه ی توی عکست خورد پاهام سست شد و رو زانوهام افتادم
هیچی حس نمی‌کردم ..‌‌.انگار خواب بودم و این یه کابوسه مسخره بود
تو نباشی؟ دکو‌ی من نباشه؟ مگه میشد؟
دستم روی نوشته های حکاکی شده ی سنگ سُر خورد
ایزوکو میدوریا...
چند درصد امکان داشت این ایزوکو میدوریا ،دکوی من نباشه؟
-مگه قول نداده بودی همیشه پیشم بمونی؟
سنگ قبر بنظر برای فردی به اندازه دکو‌ زیادی بزرگ‌ و تاریک بود
-اونجا‌...تنها نمیترسی؟
بارون حالا شدید تر شده بود و هوا رو سرد تر میکرد
تمام مدتی که با بیرحمی رنجونده بودمت توی سرم چرخ میخورد...
اشکی که از روی گونم سر خورد و روی دستم افتاد حواسمو جمع کرد
سریع صورتمو‌ پاک کردم
-بهم گفتی گریه نکنم...پس نمیکنم
دست گرمی که روی شونم نشست و به سرعت پس زدم بدون گرفتن چتر از توی دستای مادرم راهمو کج کردم و از محوطه خارج شدم
و باز هم دکوی بی عرضم رو پشت سرم جا گذاشتم...

-دکو‌ی احمقه من..هنوزم سردته؟

𝙄𝙣 𝘼𝙣𝙤𝙩𝙝𝙚𝙧 𝙇𝙞𝙛𝙚Where stories live. Discover now