مردی که به نظر رئیس اون نگهبان ها میومد خنده‌ی تحقیر امیزی کرد

+ازت میترسم!!

فریاد کشید و به طرف مونبیول دویید،منتظر ایستاد و خنجرو ناگهانی به صورت مرد کشید.از درد فریادی زد و روی زمین نشست ، وحشت زده به نوک خنجر که حالا با خون مرد قرمز شده بود نگاه کرد

این اولین باری بود که به کسی صدمه جدی میزد..مرد چنگی به صورت غرق در خونش انداخت و داد کشید:بکشیدش!!!

نگاهشو از قطرات خون سرخ گرفت و به مردی داد که به طرفش میدویید.از مشت اون فرار کرد و خنجرو به طرف قلبش نشونه رفت،مرد دستشو گرفت و پیچید.

صورتشو از درد جمع کرد و مرد را با تمام قدرت به عقب هول داد،مرد چند قدمی به عقب سکندری خورد ، با برخورد به میز روی زمین افتاد.در حالی که نفس نفس میزد به طرفش دویید

روی مرد خم شد و خنجرشو بالا گرفت ، مکث کرد

"دارم ادم میکشم" ناامید فکر کرد.دیگه ادم خوبی نبود..چجوری میتونست با عذاب وجدانش کنار بیاد؟؟

مرد از این فرصت استفاده کرد و مونبیول و به عقب پرت کرد،پاش به یکی از پارکت های کنده شده‌ی زمین گیر کرد و محکم به دیوار برخورد کرد.درد وحشتناکی درون سرش پیچید.روی زمین افتاد و به ارومی ناله کرد

پلک هاشو روی هم فشرد تا تمرکز از دست رفتش و برگردونه ،، کمی تار میدید.مرد به طرفش اومد.دستشو به دیوار زد و تلاش کرد روی پاهاش بایسته.مایع گرمی روی پیشونیش سر خورد

خنجرو بین انگشت هاش فشرد و دندون هاشو از خشم روی فشرد
"دیگه صبر نمیکنم..میکشمشون!" به خودش یاداوری کرد و به سمت مرد دویید.تعادلش بهم ریخته بود

خنجرو بالا گرفت تا به مرد ضربه بزنه اما اون با گرفتن دست هاش مانع اینکار شد.لگدی بهش زد و بدون لحظه‌‌ای مکث خنجرو درون قلبش فرو کرد

مرد همراه با ناله‌ی دردناکی روی زمین افتاد.دو زانو نشست و دستشو روی سرش کشید،وحشت زده به انگشت های خونی شدش نگاه کرد.سرگیجه‌ای گرفته بود که مانع تمرکز و فکر کردنش میشد
لبخند کوچکی زد و سر بلند کرد تا نگاه پیروزمندش و به اقای پاین بده که متوجه اشتباه بزرگی شد.

رئیس نگهبان ها با چهره‌ای غرق در خون نشسته بود و با رضایت نگاهش کرد.نگاه درموندش را چرخوند ، هیچ اثری از نگهبان سومی نبود!

تلاش کرد بلند بشه اما پاهاش روی خون مردی که چند لحظه پیش اونو به قتل رسونده بود لیز خورد و دوباره زمین افتاد.دوست داشت از بی دقتی که کرده بود گریه کنه!

+تو جنگ یه استراتژیک وجود داره...بهش میگن فریب دادن و پرت کردن حواس دشمن!

مرد با صدای لرزونی گفت.لحنش هنوز هم تحقیر امیز بود.خودش را روی زمین کشید و خنجرو از سینه مرد بیرون کشید.به سختی روی پاهاش ایستاد.ضربه‌ای که به سرش خورده بود تازه شروع به عمل کرده بود

𝖨𝗇 𝗍𝗁𝖾 𝗅𝖺𝗇𝖽 𝗈𝖿 𝗒𝗈𝗎𝗋 𝗁𝖾𝖺𝗋𝗍Where stories live. Discover now