اگه داستان رو دوست دارید، ممنون میشم با ووت هاتون بهم انگیزه بدید. کامنت مهم نیست خسته میشین. :]
"عاشقی هم عالمی دارد.
به دور از جهان خفقان آور ذهن، رهسپار باد ها و موج ها، هم ترازِ نیستی، آنجا که جوهرهام با زخمهایت آشناست.
آری، عاشقی هم عالمی دارد..."Harry pov;
"پس اونجا با آدمهای جدیدی آشنا شدی؟هم؟"
همونطور که سنگ مقابل پاش رو به جلو شوت میکنه و به حالت لی لی، یه لنگ پا جلو میره میپرسه.
شاخه های درختو از جلوی صورتم کنار میزنم و جواب میدم.
"آدمای جدید، فرهنگهایجدید، وظایف و مکافات جدید."
وقتی میبینم دست و پنجه نرم کردن باهاش جوابگو نیست، خم میشمو از زیر شاخه ی درخت بید کنار میرم تا به صورتم برخورد نکنه.
"عجب..رسیدیم."
با دست به درختهای پیش رو اشاره میکنه.
اونجا زیبا بود، سرسبز، زنده.
عطر شکوفههای گیلاس که روی چمنزار افتاده بودن به مشام میرسید.
لبخند زد، دستم رو گرفت و سمت درخت کشید.
کتابش رو از کولهی قدیمیش درآورد و به درخت تکیه داد.
چندثانیه بهش خیره شدم و متقابلاً به درخت تکیه دادم.
بیحرف به آسمان مقابلم خیره میشم که با کشیده شدن سرم به سمت شونهاش و قرار گرفتن دستاش روی موهام، نگاه متعجبمو سمت نیمرخش سوق میدم.
چشمهاش سطر به سطر کتاب رو دنبال میکنن و با حس نگاه خیرهام، جز لبخندی محو که سریع جمعش میکنه کلمهای از بین لبهاش خارج نمیشه.
سرمو روی شونهاش تنظیم میکنم و حرفی نمیزنم. به رو به رو خیره میشم.
"دلم میخواد شکوفه های گیلاسو ببینم. طوری که تو هوا پخش میشن و عطرشون فضارو پر میکنه، بنظرم قشنگه... میگن اگه عاشق کسی باشی و بری زیر درختش دیگه هیچ وقت بهش نمیرسی."
با پیچیده شدن صداش تو گوشم حواسمو بهش میدم، اول فکر میکنم داره جملههای کتاب رو بلند بلند میخونه از اونجایی که نگاهش همچنان روی صفحه ی کتابه، اما با بلند کردن سرش و خیره شدنش بهم، مطمئن میشم که اینطور نیست.
"اگه تنها باشی عشق واقعیتو پیدا میکنی و اگه عشقت کنارت باشه، تا ابد باهم میمونین."
آروم میخنده و کتابشو میبنده. پلک میزنم.
"نمیدونم این افسانه هارو از کجا پیدا میکنن."
سرمو از شونهاش فاصله میدم و چند سانتیمتر تو جام جا به جا میشم و مقابلش میشینم.
YOU ARE READING
Sunday[L.S] [Completed]
Fanfiction"بهاران ز شوق زمزمه ی ارغوان عشق برایت، تمام شب دیده بر هم نخواهم گذاشت. تو ای سپیدار سرخ، تو ای معنای "بودن" میان شیون های آسمان، چه بگویم ز تو؟ ز این برهان خاموش، که چه وسعتی دارد این حجم از نبودن! و تو ای خورشید طلوع نکرده ی من، کجا ماندهای؟"