تولد

713 175 44
                                    

حدود یکهفته از دیدن اون پسر می گذشت .....

حتی میشد گفت که تا حدودی او را فراموش کرده بود......

دست در جیب در حالی که قرارداد های جدید را مطالعه میکرد سوار ماشینش شد .....

-جیانگ.....
×بله آقای کیم؟
-بریم به همون رستوران همیشگی میخوام شام دعوتت کنم......

لبخندی زد رییس جوانش هرگز تولدش را فراموش نمیکرد و هر سال او را به رستوران محبوبش که تا بحال کسی رو دعوت نکرده بود میبرد.....

وقتی به رستوران رسید سفارش کیک و شام را داد و سر میز رو به روی رییسش نشست اما نگاه مرد رو به جایی بیرون از رستوران بود .....

رد نگاه رییسش را گرفت و به بیرون که باران تازه گرفته بود نگاه کرد ......

×به چی نگاه میکنی تهیونگ؟

در روز تولدش میتوانست با رییسش راحت حرف بزند این رو در اولین باری که تولد گرفته بود ازش خواسته بود و او بهش گفته بود هر سال میتواند این کار را بکند.......

- به کسی که فکرش شب ها از سرم خارج نمیشه.....

نه تنها چیزی از حرف های تهیونگ نفهمید بلکه با تعجب به جای خالی اش که لحظه ای پیش از آنجا بلند شده بود نگاه میکرد.......

چتر را از کنار در رستوران برداشت و اهمیتی نمیخواد مال چه کسی است .......

به سمت پارک روبه روی رستوران حرکت کردم و آن را بالای سر پسرکی که رو نیمکت نشسته بود گرفت‌.....

-نکنه الان هم داری جشن میگیری؟

پسرک بدون اینکه چشمانش را باز کن لبخندی زد .....

+نمیشه گفت جشن ....دارم از باران لذت میبرم میشه چترت رو از روی سرم برداری؟

با تعجب از اینکه پسرک او را شناخته بود چتر را کنار برد و گذاشت قطرات باران بیرحمانه روی صورت پسر حرکت کنند.......

+فکر کن که چشماتو ببندی و بزاری پوستت طراوت باران را حس کند.....احساس سبکی میکنم.....

حرف های پسرک کلیشه ای بودن ولی براش تازگی داشت با اینکه مثل آنها رو بار ها در صفحات مجازی دیده بود.

انگار پسرک با باوری که داشت باعث شیرینی کلامش میشد.......



-امشب جشن منه میخوای بهم ملحق بشی؟
+با این لباس های خیس؟

با گیجی نگاهی به پسرک کرد.....

+دیدم با اون پسر که بنظر میاد راننده ات باشه رفتی تو اون رستوران و با اون کیکی که دیدم سخت نیست حدس اینکه تولد توعه یا اون دوستت......

still with you[completed]Where stories live. Discover now