کسی که به نظر میومد رئیس نگهبان ها باشن پرخاش کرد:نمیدونم!از پس دوتا دختر نمیتونید بربیاد!!یکیشون که شاهزاده‌ی لوس و مامانیه اونیکیم اصلا معلوم نیست کیه،یه یتیم بی خاصیت اما ما نمیتونیم پیداشون کنیم

لبشو گزید.میتونست نفس های سنگین یونگسان و روی گردنش حس کنه.با عصبانیت فکر کرد"کاش میتونستم سره همشونو بکنم!"

+رئیس از کجا معلوم تنها باشن؟جنازه‌ی اون دوتا نگهبان یادته؟به نظر کاره یه قاتل حرفه‌ای میومد

دستشو روی دهنش فشرد تا صدای نفس هاش بلند نشه.اون دو نفرو انقدر بد کشته بود؟؟هر چند از خون روی لباسش میشد تا حدودی فهمید چه بلایی سره اون دونفر اومد

+میخواید از چشم ارباب بیوفتید؟؟اگه پیداشون نکنیم مجازات بدی در انتظارمونه!برید بقیه مسافرخونه هارو بگردید!

صدای قدم ها دور شد و در با همان صدای وحشتناک بسته شد.نفس عمیقی کشید

+از کجا فهمیدی دارن میان؟

بدون جدا کردن یونگسان از خودش جواب داد:صداشونو شنیدم

مکثی کرد و ادامه داد:اصلا نخوابیدم

یونگسان سرشو پایین انداخت

+به نظر میاد..فکرت خیلی درگیر بوده...؟

یونگسان و از خودش دور کرد.بدون نگاه کردن بهش به طرف مخالف رفت و با صدای گرفته‌ای جواب داد:به این فکر میکردم که چی باعث شده من انقدر ترسناک بشم که اونجوری ازم فاصله بگیری!

خم شد تا کتاب و برداره اما با صحنه عجیبی مواجه شد.کتاب با صفحه‌ی باز روی زمین افتاده بود...در صورتی که مونبیول و یونگسان هرکاری کردن اون کتاب باز نشد!!

یونگسان به طرفش اومد،اون هم با دیدن کتاب جا خورد.

-این...

+مطمئنم باز نبود!!نمیشد بازش کرد!

سوالی به یونگسان و بعد به کتاب نگاه کرد.به دلیل ناشناخته‌ای میترسید اونو برداره!نفس عمیقی کشید و نشست.کتاب و برداشت و بازش کرد

+مونبیول-

سر بلند کرد.یونگسان اخم کرده بود

+کی حرف بزنیم؟؟

جوابی بهش نداد.برگه های کتاب پوسیده بود و با هر ورق گرد و خاکی ازش بلند میشد."انگار همسن منه!" مسخره کرد.یونگسان پاشو به زمین کوبید

+با تو حرف میزنم!

کتابو محکم بست و عصبی به شاهزاده خیره شد

-من دیشب حرفمو زدم

+مونبیول

با بغض گفت و جلوش زانو زد

+فقط فکر کن!قول میدم نزارم دردسری برات درست بشه

خندید و گفت:یونگسان منطقی فکر کن.مشکلی نداره اگه اینو بگم؟من هیچکی نیستم!یه..دختر یتیم که اگه جاسمین نبود یه بلایی سرم میومد!شاید تو قصر زندگی کردم..هرروز تمرین کردم درس خوندم جنگیدن یادگرفتم فقط بخاطر اینکه از شاهزاده‌ی دل محافظت کنم!تو چی؟؟به خودت نگاه کن!همه چی داری،بالاترین مقامو داری!یه شهرو داری!!ثروتمندی و کلی خواستگار جوون و زیبا داری!تو و...من؟؟؟

𝖨𝗇 𝗍𝗁𝖾 𝗅𝖺𝗇𝖽 𝗈𝖿 𝗒𝗈𝗎𝗋 𝗁𝖾𝖺𝗋𝗍Where stories live. Discover now