ugly fan and hot fucker.prt47

Start from the beginning
                                    

________________________________________

پوف کلافه ای کشید و نگاهش رو از پیامکی که براش فرستاده شده بود جدا کرد.
از کارش اخراج شد!
چی بهتر از این؟
دیگه لازم نبود غرغرای اون دخترک چندش رو تحمل کنه و با اون منیجر موزی بد طینتش همکاری کنه.
فشاری به گوشی بین انگشتاش وارد کرد...اصلا می‌رفت و همه جا جار میزد که اون دخترک تا چه حد آیدل شیاد و بی مصرفیه.
چشماش رو ریز کرد و همونطور که داشت نقشه به خاک و خون کشیدن کمپانی رو تو ذهنش می‌چید از جاش بلند شد و با باز کردن در یخچال بطری آب رو برداشت و یه نفس سر کشید.
_چی شده؟
چانیول که از چند دقیقه پیش با تعجب تک تک کارای پسر کوچکتر رو زیر نظر گرفته بود پرسید و نگاه عصبی بکهیون روش نشست.
_ چیزی نشده.
کوتاه جواب داد و وقتی دوباره روی کاناپه دراز کشید زیر لب زمزمه کرد«براتون دارم هرزه ها»
_الان فحش دادی؟
مردی که روی تخت دراز کشیده بود انگار که توجهش جلب شده باشه با ستون کردن دستش زیر سرش پرسید و بکهیون لباش رو تا جایی که سفید بشن روی هم فشرد.
هر چند دیگه ذره ای از آبروش نمونده بود ولی بازم...آه خجالت آور بود.
_میخوام بخوابم.
_اوه اینهمه زود؟
ابروهای چانیول بالا رفتن و بکهیون با کنار گذاشتن گوشیش و جمع شدنش توی گوشه ترین نقطه کاناپه جواب داد.
_بله...بهتره کاری نکنی پارک چانیول!
_اوکی!
«یعنی چی تا این حد عصبیش کرده؟»
با خودش فکر کرد و همون‌طور که جواب های احتمالی رو توی سرش مرور میکرد، سر جاش تکیه زد و کتابش رو از روی میز کنار تختش برداشت.
شاید بهتر بود صبر کنه تا خودش بهش بگه؟
شونه ای بالا انداخت و مشغول خوندن ادامه کتابش شد...اینطور راحت تر خوابش میبرد.
تقریبا نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که با حس پیچشی توی مثانش پوفی کشید و بدون بلند کردن بکهیون از جاش بلند شد و همونطور که سرمی که بهش وصل بود رو هم دنبال خودش میکشید داخل دستشویی شد.
اگه الان بکهیون بود برای همین دو وجب راه هم میخواست کمکش کنه، در هر صورت باور نمی‌کرد چانیول اینهمه زود به روال سابق بدنیش برگشته باشه و مرد بزرگترم در کمال دیوثیت ترجیح میداد خودش رو براش لوس کنه.
وقتی کارش تموم شد از دستشویی خارج شد و از پنجره اتاقش به آسمون تیره شب نگاهی انداخت...هوا چقدر خوب بود!
نیم نگاهی به بکهیون انداخت...انگار خیلی عمیق خوابیده بود.
لبخند کجی روی لبش نشست و زیر لب زمزمه کرد.
_چطور میتونی وقتی اعصابت بهم ریختس اینهمه راحت بخوابی؟
البته که اون بکهیون بود!
کش و قوسی به بدنش داد و با قدم های آرومی از اتاقش خارج شد، دلش نمی‌خواست صدایی ایجاد کنه و بکهیون از خواب بیدار بشه.
در اتاقش رو به همون آهستگی بست و فقط کافی بود سرش رو برگردونه تا با دیدن دکترش برای چند لحظه بدون هیچ حرفی بهش خیره بشه.
_میخوام کمی قدم بزنم.
_کمکت میکنم...هوا تاریکه.
جونگده با لحن جدی شده ای گفت و چانیول هم موافقت کرد...در هر صورت میدونست اون آدم وقتی اینطور حرف میزنه یعنی باید به حرفش گوش کرد و بحث کردن باهاش بی فایدس!
_آه چه هوای خوبی!...برای نوشیدن خیلی خوبه.
وقتی داخل محوطه بزرگ بیمارستان شدن جونگده با نیش باز شده ای گفت و چانیول یه تای ابروش رو بالا فرستاد.
_آره، توی اخبار گفته بودن این ماه فصل جفت گیری هم هست، پس به خاطر این بوده که مردم بیشتر می‌نوشن.
جونگده خنده بلندی کرد و فقط کافی بود کمی فکر کنه تا خندش اوج بگیره.
_منم همسرم بهار حامله شد.
_آه...الان پس پدری؟
همون طور که قدم میزدن چانیول پرسید و دستای جونگده داخل جیب روپوشش فرو رفت.
_اوهوم...اگه کمی فعال بودی تو هم بچه داشتی!
چانیول تکخنده کوتاهی کرد و روی نیمکت نشست.
_نه ممنون از بچه ها بدم میاد.
_هنوز عوض نشدی!
جونگده زیر لب زمزمه کرد و چانیول ترجیح داد به این سوال جوابی نده....جو‌ سنگینی که به وجود اومده بود با  حرف دیگه جونگده شکست.
_پس حواست باشه توی‌بهار به دام نیافتی.
_البته که من مثل تو احمق نیستم.
چانیول نگاهی به سر تا پای مرد کنارش انداخت و با لحن تحقیر آمیزی گفت و جونگده ابرویی بالا انداخت.
_از کی تا حالا مردم با دکترشون اینطور غیررسمی حرف میزنن؟
_من با هر کی دلم بخواد اینطور حرف میزنم .
بحث بینشون اوج گرفته بود و هر چند لحظه یکبار صدای خنده یکیشون سکوت شب رو میشکوند وگرنه هم چانیول قصد داشت زود به اتاقش برگرده و هم جونگده کلی کار روی سرش ریخته بود.
_یاااا پارک چانیول.
با شنیدن صدای فرد‌ دیگه ای هر دو تقریبا از جاشون پریدن، چشمای سرخ شده بکهیون و حالتی که نفس نفس میزد نشون دهنده چیز خوبی نبود!
_مگه نگفتم کار نکنی؟
بکهیون با لحن بغض داری همون‌طور که داشت به سمتش میومد پرسید و چانیول نفسش رو بیرون داد...چرا به اینکه« اگه بیدار بشه و اون رو روی تخت نبینه» فکر نکرده بود...مطمئنا بدجوری نگرانش میشد.
_نمیخواستم بیدارت کنم.
_عوضی!
بک همون‌طور که به چشمای درشت آیدلش نگاه میکرد زیر لب با حرص غرولند کرد، باد ملایمی که می‌وزید باعث حرکت موهاش از روی پیشونیش میشد و چشمای پف کردش رو بیشتر به نمایش میذاشت.
قلبش به شدت خودش رو به در و دیوار سینش میکوبید و نفس کشیدن براش سخت شده بود...چانیول چرا اینکارو باهاش میکرد؟...از اینکه اینطور نگرانش کنه خوشش میومد؟
_متاسفم.
چانیول در حالیکه بیشتر از اون نمیتونست عذاب وجدان بگیره گفت و با قدمی که به بکهیون نزدیک شد دست آزاد و بدون سُرُمش رو دورش حلقه کرد و لحظه بعد بکهیون توی بغلش فرو رفته بود.
_من قرار نیست دیگه کاری کنم بک...نمیخوام اذیتت کنم و فقط فکر کردم خیلی خسته ای.
بکهیون لباش رو روی هم فشرد و پیشونیش رو به سینه پهن چانیول تکیه داد، انگار که آروم تر شده باشه چشماش رو بست و با بدبختی زمزمه کرد.
_لطفا کاری نکن من میترسم دوباره همه چیز تکرار بشه.
صدای لرزون بکهیون تقریبا قلبش رو به درد آورد...لعنتی به خودش فرستاد و پسر کوچکتر رو بیشتر از قبل توی بغلش فشرد.
_باشه عزیزم...چیزی قرار نیست دوباره تکرار بشه.
«البته که نمیتونه بچه دار بشه»
جونگده همون‌طور که به چانیول و بکهیون نگاه میکرد با خودش فکر کرد و نیشش به آرومی شل شد...مطمئنا بهترین آدم برای پارک چانیولی که احساساتش رو خیلی وقت پیش فراموش کرده بود همین پسر خوش قلب و مهربون بود.

_________________________________________

سلووووم^^
روزتون بخیر خوشگلام.
وای کلی کلییی دلم براتون تنگ شده بود😭⁦❤️⁩
مواظب خودتون بااااشید فرشته کوشولوهام.
ووت و نظر یادتون نره🥂✨




ugly fan and hot fuckerWhere stories live. Discover now