_ اينقدر چرت نگو
لوهان مشتاقانه گفت و بقيه ي ساندويچ رو توي دهنش گذاشت و جويد.
_ اصلا يادت مياد كه تا حالا همچين شايعه اي درست شده باشه؟
_ نه يادم نمياد.اما همه مي دونن عاقبت اينكار چيه.
بكهيون عصباني بود. از مكالمه ي بينشون خوشش نميومد چون باعث ميشد بازم يه روياي احمقانه و غيرممكن به بقيه تصوراتش اضافه بشه؛ جوريكه از كنترل خارج بشه؛ هرچند تصورش هم مثل خود استادش دست نيافتني بود.
_همه توي دانشگاه ساكتن و حتي صداي نفس كشيدنشونم نمياد.
لوهان با پوزخند گفت و به امگاي كوچيكتر اين اجازه رو نداد كه درمورد چيز ديگه اي فكر كنه.
_مينسوك.اون هرزه ي مو مشكيِ سال سومي رو بايد يادت باشه.
امگاي بزرگتر با پوزخند گفت و منتظرِ ري اكشنش موند. بكهيون اما حتي به مغزش فشارم نياوارد، چون ياداوري يكي مثل مينسوك كارِ چندان سختي هم نبود.
وقتي از جايي رد ميشد، حتي امگاها هم دورو برش ميچرخيدن. اون اعتماد بنفس زيادي داشت و زيبا بود، جوريكه آلفاها رو ديوونه ميكرد و همشون سعي مي كردن تا بهش نزديك بشن يا بهتر بود بگه برن تو تختش.
اما همه ي اينا بيهوده بود، اون مي دونست كه كارش غلطه.
اونموقع ها يبار شايعه شده بود كه اون با امگاها ميخوابه اما چون مدركي نبود كه ثابتش كنن پس كلا شايعش هم تموم شد و از بين رفت.
_اغلب تو سوپرماركت مي ديدمش.تو هفته دوبار با استاد فيزيك، اونم دست تو دستِ هم ميرفتن اونجا.
امگاي بزرگتر دهن كجي كرد و وقتي ديد بكهيون به حالتِ سوالي و متعجب نگاهش ميكنه، سعي كرد پوزخند نزنه.
_استادِ فيزيك؟
بك آروم گفت و سوت زد چون هيچوقت فكرشو نميكرد اون همچين آدمي باشه.
اسمش جونگدس. خيلي پر سروصداست، احمقه و مدام جكاي بي مزه تعريف ميكنه. تازگيا ديپلمش رو گرفته و دقيقا يكسال قبل اينكه بكهيون وارد دانشگاه بشه، اونو بعنوان استاد پذيرفتن و بخاطر اينكه عاشق يه دانش آموز شده و با هم رابطه دارن معروف شده. اما سوال عجيبِ فاكي كه اين وسط بود اين بود كه "چرا هيچ شايعه اي درموردشون پخش نشد؟"
_آره،اگه يه شانسي گيرت اومد برو ببينشون. لوهان زير لب گفت و يه گاز ديگه از ساندويچش گرفت.
_اونا باهم ميخوابن اما بنظر مياد كه جدا از هم زندگي ميكنن هرچند من شك ندارم كه باهم تو يه خونه ان.
لوهان دوباره آروم گرفت و لقمشو جويد. با اينكار به بكهيون زمان داد تا حرفاشو تحليل كنه.
بكهيون فقط لبشو گاز گرفت. مينسوك به ويژگي داشت! اون خوشگله، خاصه و اعتماد به نفس بالايي داره درست برعكسِ بكهيون. درسته كه اون خوشگله و خودشم اينو ميدونه اما اعتماد به نفس...اين واژه درموردش اصلا صدق نميكنه وقتي حتي تو حضور آلفا نميتونه درست نفس بكشه!
_نميتونم...
بكهيون بالاخره جواب داد. هيچوقت جرئت اينكه راجبه اين موضوع حرف بزنه رو نداشت. اون فقط يه دانشجوي جوون بود كه فقط يه آلفا تو زندگيش بود اما استادش خيلي بزرگتر بود، باتجربه تر بود و بكهيون شانسِ خيلي كمي توي اينكه بتونه همچين مرد كاملي رو به خودش جذب كنه داشت.
_بكي، تو خوشگلتر از چيزي هستي كه فكرشو ميكني فقط اينكه...
لو هيجان زده گفت اما به محضِ ديدن اينكه آلفاش داره مياد سمتش يهو متوقف شد.بكهيونم ديده بودش و با اينكه آلفا به اندازه ي كافي ازشون دور بود كه صدا بهش نرسه اما از خجالت تو خودش جمع شد.
_ميدوني . يه ديوونه بازي دربيار از خودت بك، حداقل سعيتو بكن. يكاري كن عقل و هوش از سرش بپره اينجوري ديگه نميتونه ردت كنه.
خب بهرحال لوهان براي خودش اينو امتحان كرده بود و جواب گرفته بود و حالا بنظر نميومد پيشنهاد بدي براي بكهيون باشه!
از روي نيمكت بلند شد، گونه ي امگا رو بوسيد. سمتِ سهون پرواز كرد و خودشو تو بغلش پرت كرد. بكهيون نميدونست چه ري اكشني بايد داشته باشه پس فقط سرشو تكون داد.
به اون دونفر نگاه كرد. اونا از دبيرستان، درست همون موقعايي كه حتي نميتونستن همو توي جمع بوس كنن، باهم بودن. خب بكهيون يكمي حسوديش شد چون لوهان هميشه متعلق به يه نفر بود و علاقه اي به كسِ ديگه نداشت، درواقع يه سرنوشتِ بدون رقيب داشت درست برعكسِ بكهيون.
عقربه هاي ساعت، ٣ و نيم رو نشون ميدادن و امگا يادش اومد كه بالاخره زمانش رسيده و استاد منتظرشه تا يكمي اطلاعات و درس توي سرش فرو كنه.
بدون عجله سمتِ راهروي خلوت دانشگاه رفت و به طرفِ گوشه اي كه دفترِ كوچيكه استاد پارك اونجا بود حركت كرد. به سختي پيداش كرد چون تاحالا اونجا نرفته بود بعلاوه اينكه چراغاش خاموش بودن و درش هم كاملا نامعلوم بود .
" ديوونه بازي دربيار" تمومِ مدت اين جمله توي سرش رژه ميرفت. اين حرفاي لوهان جوري بود كه انگار واقعا متوجه ي موقعيتِ پيش اومده نبود.
يه ديوونه بازي...خب چي؟ مثلا اينكه لخت بيام دفترش؟ بعدش وانمود كنم كه غش كردم و وقتي اومد نزديكم آروم بگم " منو به فاك بده وگرنه ميميرم"؟
بيشتر ازينكه هوش از سرش ببرم شبيه ديوونه ها ميمونم. اين كار واقعا احمقانه اس.
حسِ بدي داشت. تقه ي آرومي به در زد و صداي بمي كه اجازه ي ورود رو بهش داد، اوضاع رو بدتر كرد.زهرچند هيچ كاري نكرده بود اما به استادش كه مي رسيد عقلشو از دست ميداد ولي اين درسا...خودشون به اندازه ي كافي ديوونه بازي بودن.
يه حركت كرد و در باز شد. با يه قدم كوتاه وارد شد و در رو پشتِ سرش بست و اينجوري بود كه اون دوتا از چشم كلِ دنيا قايم شدن.
يه اتاقِ كوچيك با كلي نوشته هاي درسي درست روبروش بود. چنتا كابينت به ديوار متصل بودن كه با دفتر و كاغذ پر شده بودن. يه ميز و نيمكت و دوتا صندلي هم كنارشون بود كه احتمالا قرار بود اونجا بشينن.
بنظر ميومد اين تو اكسيژنش خيلي كم بود و دليلش هم عطرِ اون مرد بود كه كلِ اتاق رو پر كرده و اين براي كشتنِ امگا كافي بود.
اين اولين باري بود كه اينطور صداش رو ميشنيد و اين براش واقعا ديوونه كننده بود.
_بيا تو و هرجايي كه مي خواي بشين.
اين صدا باعث ميشد تا كل بدنش بلرزه و نتونه پاهاشو حس كنه. آلفا روي صندليش و كاملا صاف نشسته بود. نگاهشو به دفترِ روبروش كه با دست خطِ بدي چيزي توش نوشته شده بود دوخت. يه عالمه ازين دفترا جلوش بودن و معلوم بود كه حالا حالا ها قرار نيست از شرشون خلاص شه. دوباره دستاشو دراز كرد و باعث شد پيراهن كتون تنش بيشتر كش بياد و عضله هاشو به نمايش بزاره و خب بكهيون ديگه توي اين دنيا نبود.
اين واقعا ناعادلانه ترين چيزِ ممكن بود. اينكه يه آلفايي باشي كه از قرار معلوم استاد دانشگاست.
اينجا دبستان نيست. دانشگاست و خب مغزِ دانشجوها كوچيكه و همه ي هوش و حواسشون رو بخاطر هورموناشون از دست ميدن. نصف اونا هنوز ياد نگرفتن تا با چرخه ي هيتشون كنار بيان و اونو كنترل كنن و همچين استادي هم باعثِ تشديدش ميشه.
و كي ميتونه جلوي كادرِ مديريت رو بگيره كه اين استادا رو بجاي مرداي هوسباز و پيري كه شكمشون اجازه نميده نزديكِ تخته سياه بشن رو استخدام كنن؟
_بكهيون؟
صداي آلفا از فكر بيرون كشيدش و باعث شد دوباره شروع به لرزيدنِ كنه و حواسشو به مرد روبروش بده. اصلا پوريشنش تغيير نكرده بود فقط ابرو بالا انداخته بود و از بالاي عينكِ نقره ايش با دقتِ كامل امگا رو نگاه ميكرد.
_وسطِ اتاق واينستا. لطفا بيا بشين. چانيول گفت و با سرش به نيمكت اشاره كرد. بعد فنجونش رو برداشت و در حاليكه دفتر روبروش رو ورق ميزد، يكمي ازش نوشيد.
بكهيون با ديدنِ اينكه آلفا چطور لبش رو بعداز خوردنِ محتواي فنجشون با زبونش ليس زد، به معناي واقعيِ كلمه درحالِ مرگ بود.
ميخواست داد بزنه چون بخاطر چيزي كه ديده بود سرگيجه گرفته بود و مهمتر ازون بخاطر همه ي فانتزي هايي كه تو سرش داشت شكل ميگرفت در حالِ انفجار بود.
باورش نميشد اما همين الانم خيس شده بود و لباس زيرش براش تنگ شده بود.
لعنتي،اين خاصيتِ امگاها، دقيقا يكي از ويژگي هاي نوجوونا بود كه نميتونستن خودشونو كنترل كنن و بكهيون اصلا حال خوبي نداشت.
اونقدر حالش بد بود كه دلش ميخواست دكمه هاشو باز كنه تا شايد هوا واردِ ريه هاش بشن، ولي نميشد، چون اينجا بخاطر آلفاي تو اتاق هيج اكسيژني وجود نداشت.
"يه ديوونه بازي انجام بده" صداي لوهان دوباره تو مغزش اكو شد، حالا براش قابلِ درك بود و باعث ميشد تا عصبانيتش رو كنار بزاره و...چرا كه نه؟
بكهيون خيلي راحت بقيه ي كنترل و قدرت اينكه داره چكار ميكنه رو از دست داد .
وقتي به آلفايي كه با اون جديت و تمركز نشسته بود نگاه ميكرد فقط يه چيز از مغزش عبور كرد"يا الان يا هيچوقت".
بهرحال كه دوتا درس و يه امتحان بيشتر نمونده بود و پارك به موقع اينارو انجام ميداد و بعداز اون اگه بازم همو ميديدن، فقط توي راهرو بود كه از كنار هم رد ميشن پس اين تنها شانسش بود كه يكاري انجام بده.
يه صدايي اين افكار رو تو سرش مدام تكرار ميكردن و بكهيون بالاخره تسليم شد.
كيفِ روي دوشش با يه حركتِ سريع روي زمين پرت شد و دستاي لرزونش شروع به درآواردنِ لباسي كرد كه روي يه تي شرتِ گشاد تنش كرده بود.
خيلي زود آروم تر شد. خواستش كلِ بدنش رو گرفته بود و هرچند شبيه يه ربات شده بود اما ديگه نگران نبود.
لباسشم روي زمين پرت شد و حالا تنها چيزي كه از ذهنش ميگذشت اين بود "به اندازه ي كافي ديوونه كننده هست كه كار ساز باشه؟"
آب دهنشو قورت داد و انگار كه دنيا اسلوموشن شده باشه، ديد كه آلفا چون حس كرده يه چيز عجيبي اتفاق افتاده، به آرومي سرشو بالا آوارده.
به محض اينكه سرش بالا اومد نگاهش به نگاهِ نگرانِ دانشجوش افتاد اما هيچ تغييري تو صورتش ايجاد نشد. حتي يه اينچ از عضله هاي صورتشم حركت نكرد و فقط يكي از ابروهاشو بالا داد حالت سوالي به خودش گرفت.
همين باعث شد تا بكهيون كاملا نااميد بشه.
اگه اون تنها پسري كه "همچين كاري" ميكنه نباشه،چي؟ اگه اين ديوونه كننده ترين كاري كه آلفا تا حالا از امگاها ديده نباشه و اون يه بي استعدادِ تمام عيار باشه چي؟
_بكهيون؟
صداش آروم بود.انگار كه هيچ اتفاقي نيفتاده و اين به امگا جرئت داد تا براي اولين بار توي اون مدت بتونه نفس بكشه.
صداي باز كردت شلوارش سكوت اتاق رو شكست.
_چكار ميكني؟
امگا ميخواست بپرسه "خب، بنظر خودت چكار ميكنم؟" ولي فقط ساكت موند. هيچ صدايي ازش درنميومد و خب توي همچين موقعيتي كه شلوارِ جينِ تنگش رو به آرومي داشت از تنش پايين ميكشيد، هر مكالمه اي غير ضروري و البته غير معقول بنظر ميومد.
حالا صورتِ استادش پر از اضطراب بود و دليلِ اين كارو نميفهميد. ميخواست از امگا بپرسه كه چه اتفاقي داره ميفته اما چيزي نگفت به هرحال كه همه چيز واضح بود.
بكهيون تنها كسي نبود كه ميخواست نمره هاي بدش رو اينجور بالا ببره. اما تنها كسي بود كه به طرز غيرمعمولي وارد اتاق شده بود. خيلي نا اميد و همينطور احمقانه.
ولي بدني كه حالا جلوي چشماش بود باعث شده بود تا حدي هيجان زده بشه، جوريكه بخاطر فشار زيادي كه به خودكارش وارد كرده بود شكست. .شايدم هيجانش بخاطر عطري بود كه توي يه دقيقه كلِ اتاقِ كوچيكشو پر كرده بود.
بوي يه امگاي جوون و تحريك شده كه همونطور كه انتظار ميرفت بكر و خالص بود و اثري از بوي ديگه اي همراهش نبود.
اين باعث شده بود تا آلفا به اين فكر كنه كه خود امگا ميدونه داره چكار ميكنه يا فقط بخاطر نمره اس كه داره اينكار رو انجام ميده؟
_ چكار ميكني؟
استاد دوباره تكرار كرد اما اينبار جدي تر و باحالتِ هشدار.
پسرِ كوچيكتر يخ كرد، ديدش تار شد و هيجانش از بين رفت.
حالا شلوارش درست زير پاهاش افتاده بود و جز تي شرت و لباس زيرش چيزِ ديگه اي تنش نبود.
_من ..اولين بار بود كه توي همچين موقعيتي قرار گرفته بود. يه كلمه گفت و بعد فهميد كه اونقدر هام كه فكرش رو مي كرد نترسيده. انگار كه همون دوتيكه لباسِ تنش بهش اعتماد به نفس مي داد يا شايدم تا قبلِ اين، اوضاع اونقدري بد بود كه حالا هيچ وحشتي از صحبت كردن نداشت.
_مي خوام درسِ اول رو تموم كنم.
اگه استادش ميدونست كه درس اصلا براش مهم نيست!
بكهيون عوضِ اينكه نشون بده امگاي بي مغزي نيست داشت هورني بودن و بدنِ لختشو نشونش ميزداد. ممكن بود اين درسش رو بيفته اما ديگه راهِ برگشتي نداشت.
_عقلت رو از دست دادي؟
آلفا آروم بود و اين بكهيون رو متعجب مي كرد.اون جوري حرف ميزد و سوال مي كرد كه انگار اتفاقي نيفتاده و هيچ امگاي لختي جلوش واينستاده.
با اين حال هنوزم ري اكشني نسبت به اتفاقِ افتاده نشون نداده بود فقط همونطور ابرو بالا انداخته بود اما بكهيون ميدونست كه اينكاراش بي معني نيستن.
چشماش يكمي بزرگ شده بودن، نفس كشيدنش سخت تر شده بود و بدنش كم كم ري اكشن نشون مي داد اما نه اندازه اي كه بكهيون فكرشو ميكرد.
خب اون يه آلفا بود و اينكه بدنش نسبت به عطر شيرين و هيتِ امگاها واكنش نشون بده طبيعي بود.
بهرحال طبيعتِ زندگي هميشه از احساسات قوي تر بوده.
حداقل بكهيون اميدوار بود.
_بله استاد پارك.
بكهيون با نفساي بريده زير لب گفت اما مطمئن نبود كه كار درستي كرده يا نه. ترسيده بود اما ميلش به اينكه اين كار رو انجام بده تحريكش ميكرد تا تهشو بره.
اولين قدمو سمتِ ميز استاد برداشت.
آب دهنش رو مضطرب قورت داد، اولين بار توي دانشگاه بود اينطور حس اعتمادبنفس داشت و تا حدودي ريلكس بود. هيچ راه برگشتي نبود و هركاري كه لازم بود رو انجام ميداد تا به جاي خجالت كشيدن بتونه تاثيرش رو روي استادش بزاره.
آلفا تمامِ حركاتِ امگا رو دنبال ميكرد. اينطور بنظر ميومد كه آمادست تا اگه لازم شد از جا بپره و از امگا فاصله بگيره چون به هرحال بدنش به حضورِ امگاي تو اتاق ري اكشن نشون مي داد.
بكهيون زيادي جوون بود، عطرش قوي و شيرين و مست كننده بود و همه ي اينا روي آلفا تاثير ميذاشتن اما ...
امگا نزديكتر شد.طرفِ ديگه ي ميز ايستاد و راه فرار استادش رو سد كرد. از طرفِ ديگه ي ميز خيالش راحت بود چون اونجا ديوار بود. آلفا به بن بست رسيده بود و اين عطرِ شيرينِ امگا بود كه اونو سمت خودش جذب ميكرد.
_مطمئنم اين تنها راهي نيست كه مي توني نمره بگيري.
به سختي گفت اما سعي كرده بود تا ظاهرِ خونسردشو حفظ كنه.
مرد بدون هیچ حرکتی با نارضایتی از لمس شدنش توسط امگا فقط سرش رو تکون داد تا امگا از ديدرسش خارج نشه. "بايد يه كار ديگه انجام مي داد. يه چيز بيشتري كه نتونه ردش كنه".
اين چيزي بود كه امگا بهش فكر ميكرد و فهميد كه نيازي نيست تا يه كارِ جديد انجام بده، همين كه چيزاي پيشِ پا افتاده رو انجام بده بهتره.
_ولي تنها كسي كه ميخوام...
يادش نميومد قبلا تا اين حد پررو بوده باشه يا اعتماد بنفس داشته باشه .
ديدنِ پورن به اين وضع انداخته بودش يا تاثير لوهان بود نمي دونست اما الان وقتِ اين نبود كه راجبه اين موضوع فكر كنه.
ووت و كامنت يادتون نره💜
YOU ARE READING
☼ Desperate ☼
Fanfiction•Fiction: Desperate🐺🔥 •Couple: Chanbaek, Hunhan •Genre: Drama, Romance, Omegaverse, Mpreg •Author: herr_roysh •Tr: RSH •Channel: @ChanBaekWorld "توي تمام زندگيش اون بزرگتر بود. خودش ٤٢سال و امگاش ١٨سال داشت.فاصله ي سني بينشون زيادي بزرگ بود ولي،حت...
