مونبیول واقعا شبیه خون‌اشام شده بود!پوستش رنگ پریده بود ، صورت لباس هاش ، دست‌هاش و نوک موهاش به خون اغشته شده بود

و الان اون خون ها خشک و تیره شده بودن

سردرگم بود.داخل کیفش رو جست‌و‌جو میکرد در حالی که حتی نمیدونست دنبال چی میگرده! با عصبانیت کیفو کناری انداخت و به طرف مونبیول برگشت

بابد میفهمید زخمی داره یا نه..حداقل تلاششو برای بستن زخم هاش میکرد و بعد به فکر مشکلات دیگه فکر میکرد

دستشو رو بدن مونبیول کشید.جز جراحت بازوش زخم دیگه‌ای بر نداشته بود و این یعنی نهایت خوش‌شانسی!از کیف مونبیول مقداری پارچه و همون معجون خودش و بیرون کشید

مقداری از معجون روی پارچه زد و شروع کرد به بستن زخمش.اما چیزی عجیب بود...این زخم موقعی به وجود اومد که مونبیول با اون مرد درگیر شده بود،پس تا الان خون‌ریزیش باید بند میومد

اما این زخم به قدری تازه بود که انگار همین الان به وجود اومده!یونگسان به یاد اوارد این زخم دقیقا بعد از خورشید گرفتگی و بیهوش شدن مونبیول شروع به خون‌ریزی کرد

و دقیقا همون موقع گردنش شروع به کبود شدن کرد.انگار برای مدتی تمام علائم حیاتیش متوقف شده بود

-یعنی...مرد؟بعد دوباره زنده شد؟؟

پارچه رو گره زد.ظرف اب رو از کیف دراوارد و مقداری ازش رو روی پارچه‌ی تمیزی ریخت.پارچه و روی پیشونیه مونبیول گذاشت و بهش خیره شده

قطره های خون روی پیشونیش حالا رقیق تر شده بودن ، سُر میخوردن و روی موهاش فرود میومدن

"بزار حساب کنم!اگه مرده باشه...یه مرده الکی زنده نمیشه!اگه هم زنده شده بود نباید انقدر پر قدرت میشد.پس چجوری میشه که-"

صدای مغزشو خفه کرد چون صدایی از بیرون شنید.با وحشت خنجره خونیه مونبیول رو ، که لحظه‌ی اخری برداشته بود دست گرفت و لرزون ایستاد

خرگوش سیاهی داخل غار پرید.لبخندی زد و خنجرو زمین انداخت

-نترس کوچولو

جلو رفت و خرگوشو بین دست‌هاش گرفت.بینیش تند تند تکون میخورد و گوش هاش میچرخید،خندید و با خودش فکر کرد خرگوش حیوون بامزه‌ایه!

انگشتشو بالا اوارد و پوست نرم خرگوشو نوازش کرد.نگاهش به طرف مونبیول کشیده شد، و بعد به خرگوش

خندید

-چقدر شبیه همن!

خرگوش و رها کرد و رفتنش رو تماشا کرد.دوباره کناره مونبیول نشست و ناچار بهش خیره شد "اون شبیه خرگوشه.چطور تاحالا نفهمیده بودم؟؟"

خرگوش..با دیدن خرگوش سیاه به یاد چیزی افتاد و تونست مسئله‌ی غیر طبیعی مغزشو حل کنه "اگه قبل از خورشید گرفتگی مرده باشه...میشه گفت یجورایی قدرت ماه دوباره زندش کرده..و البته وحشی!!بخاطر همون که چشماش سیاه شده بود و موهاشم عجیب بود،منم نمیشناخت.حالا که خورشید گرفتگی تموم شد دوباره از هوش رفت و به حالت اولش برگشت"

-این غیر ممکنه!!!

تقریبا فریاد کشید.عقل یونگسان قبول نمیکرد مونبیول و ماه باهم رابطه دارن.ذهنش به طرف داستان های مادرش رفت..و بعد به حرف‌های جاسمین

کتاب داستان عجیبی که راجب هیولای ماه و الهه‌ی خورشید بود..داستانی غیر طبیعی که یونگسان در نوجوانی میخواند،به گفته‌ی مادرش اون کتاب هدیه‌ی یک فرد مهمه!

و هیچوقت به یونگسان نگفت که اون فرد چه کسیه

سرشو به طرفین تکون داد.وقت برای حل کردن معمای "چطور مونبیول وحشی شد" زیاد بود.فعلا باید روی مراقبت از مونبیول تمرکز میکرد

♡~~~~♡

𝖨𝗇 𝗍𝗁𝖾 𝗅𝖺𝗇𝖽 𝗈𝖿 𝗒𝗈𝗎𝗋 𝗁𝖾𝖺𝗋𝗍Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu