شاهزاده رو به کناری هول داد و با خنجرش جلوی خنجر اون مردو گرفت.دندون هاش و از ترس بهم میفشرد
مرد عقب رفت و وحشیانه به یونگسان که بر زمین افتاده بود نگاه کرد.رد نگاه اون مرد و گرفت
-برو!
داد کشید.یونگسان وحشتزده از جاش بلند شد و پرسید:چی؟؟
قبل از اینکه جوابی به اون بده مرد باره دیگه بهش حمله کرد.خنجرش و با تمام قدرت به طرف مونبیول نشونه گرفت.قبل از برخورد تیزی خنجر با قلبش خنجر خودشو بالا گرفت و حمله مرد و دفع کرد
بیشتر به خنجرش فشار اوارد و با لذت به چشمهای وحشتزده مونبیول نگاه کرد
دستهاش میلرزید.داد زد:فرار کن!!
+اما..اما تو چی؟
-تو برو من پیدات میکنم!!!
مرد و به عقب هول داد.با دیدن یونگسان که مردد ایستاده به سمتش فریاد زد:برو دیگه!!
تمام امیدش به فرار یونگسان بود.اینکه اون بدون اسیب دیدن جایی و برای پنهان شدن گیر بیاره و مونبیول اگر زنده موند...به راحتی پیداش کنه
یونگسان با چشمهای اشکیش به مونبیول خیره موند،کمی بعد به سختی دویید و بین درخت ها ناپدید شد.حال مونبیول موند و اون مرد قوی هیکل
با خشم بهش نگاه کرد.تصمیم گرفت بهش حمله کنه اما قبل از ان دختری در کنارش دویید.با وحشت به اون دختر که ظاهرا دنبال یونگسان رفته بود نگاه کرد
به طرفش دویید که با پرت شدن خنجر اون مرد به طرفش ایستاد.وحشتزده به اون دختر که همانند یونگسان ناپدید شد نگاه کرد
باید چیکار میکرد؟؟یونگسان خیلی..اسیب پذیره!هیچ وسیلهای برای دفاع نداره و هیچ چیزی از جنگیدن بلد نیست.اون ترسوعه...
دلشوره شدیدی بهش هجوم اوارد.به طرف مرد چرخید،باید هرچه زودتر کاره اونو تموم میکرد و دنبال یونگسان میرفت.اگر خوششانس بود قبل از اینکه اون دختر به یونگسان اسیبی بزنه پیداش میکنه و میکشتش!!
اب دهنشو قورت داد و چند قدمی به طرف مرد جلو رفت.خنجرشو تو دستش میفشرد و دندون هاشو روی هم میسایید
مرد خندید
+دختر ظریفی هستی!اگه بخوای میزارم زنده بمونی.فقط بیخیال اون شاهزاده شو و همینجا بمون
-فکرشم نکن
مرد ابرویی بالا انداخت
+خودت خواستی!!
همزمان با مرد به طرفش دویید.تلاش کرد با خنجرش مستقیم به قلب اون مرد ضربه بزنه اما اون حملشو دفع کرد.از ضربه مرد کنار رفت و خنجرشو به طرف گلوش نشونه گرفت
YOU ARE READING
𝖨𝗇 𝗍𝗁𝖾 𝗅𝖺𝗇𝖽 𝗈𝖿 𝗒𝗈𝗎𝗋 𝗁𝖾𝖺𝗋𝗍
Fanfiction" همونطور که ماه بدون خورشید دووم نمیاره،منهم بدون یونگسان دووم نمیارم " -فانتزی ، رومنس ، تخیلی -کامل شده