تو برای منی

610 119 5
                                    


همه چی ساده پیش می‌رفت.
من دوستت داشتم و تو هم همینطور...
نهال عشقمون قرار بود یه درخت تنومند بشه
تا ما زیر سایه‌اش استراحت کنیم...
.
.
.

جیمین در حالی که سعی می‌کرد صداش بلند نشه غرید: «یونگی!»
اما مرد بزرگتر بدون توجه بهش در رو باز کرد. اگه اینکار رو به همسرش میسپرد هیچوقت به نتیجه نمی‌رسید. ترجیح میداد یکبار برای همیشه پای این مرد که به بهونه‌ی نگهداری دخترش هر بار به خونه‌اش باز می‌شد رو ببره.

چرا اینکار رو می‌کرد؟
خب از نگاه‌های یون خوشش نمی‌اومد. با اینکه مدت کوتاهی بود به این ساختمون نقل مکان کرده بودن اما هر بار میدید که اون مرد چطور به چیزی که برای یونگیه خیره میشه.

حتی به این هم فکر کرده بود که ممکنه اون مرد گرایشی به هم جنسش نداشته باشه اما نگاه‌هاش... اون نگاه‌های لعنتیش به جیمین باعث می‌شد هر بار تصمیم بگیره انقدر اونو بزنه که مرگ رو جلوی چشم‌هاش ببینه.

اینکه نمی‌تونستن بخاطر محیطی که توش بودن به بقیه بگن یه زوج گی‌اند باعث می‌شد، حتی ترسش هم بیشتر بشه. احتمالا اکثر آدمای اون ساختمون فکر می‌کردن اون دوتا فقط همخونه‌اند و این باعث می‌شد هر کسی بتونه به خودش اجازه بده تا به جیمین زیباش ابراز احساسات کنه.

با باز کردن قفل در، دستش رو روی دستگیره چرخوند. نگاهش رو به قیافه‌ی یون داد؛ اخماش رو توی هم کشید.
مرد نگاهش رو بالا آورد. به محض دیدن یونگی دستی به یقه‌ی کتش کشید: «شبت بخیر یونگی شی...اومدم دنبال جیسو!»

یونگی ابرویی بالا انداخت. دستگیره در رو بین انگشت‌هاش فشرد. قبل از اینکه دهن باز کنه، انگشت‌های جیمین دور بازوش پیچیدن و زودتر جواب داد: «سلام آقای یون...جیسو خوابه...باید بیاید داخل تا ببریدش.»

مرد لبخندی زد. دیدن جیمین بهتر از یونگیِ بداخلاقی بود که همیشه با اخم نگاهش می‌کرد. سری تکون داد. از اینکه قبل از اومدن به این خونه، لباس‌های بیرونش رو عوض کرده بود راضی بود.

جیمین بازوی یونگی رو گرفت و سعی کرد اون رو عقب بکشه؛ اما انگار یونگی قصد عقب کشیدن از جلو در رو نداشت. زمزمه کرد: «یونگ...»
یونگی اخماش رو بیشتر توی هم کشید. چند قدمی عقب اومد. نگاهش همچنان به یون بود که مردد وارد خونه‌شون شد.

یون نگاهی به راهرو کرد و مردد پرسید: «کجا باید برم؟»
جیمین با دست به انتهای راهرو اشاره کرد: «توی هال خوابش برده.»
و به محض خارج شدن مرد از راهرو، لب‌هاش رو به گوش یونگی نزدیک کرد: «یونی...کاری باهاش نداشته باش.»

یونگی نگاهش رو به سمت جیمین برگردوند. چشم غره‌ای بهش رفت و بدون اینکه جوابی بده بازوش رو از بین انگشت‌های همسرش خارج کرد. پشت سر مرد وارد هال شد. نگاهش رو به اون دوخت که دخترش رو در آغوش گرفته بود.

Without Me, Without You [Completed]Where stories live. Discover now