ugly fan and hot fucker.prt43

Start from the beginning
                                    

_______________________________________

هوای شب بیشتر از هر لحظه دیگه ای تاریک به نظر می‌رسید...هیچ ستاره ای رو نمیتونست ببینه، فقط یه ماه درست وسط آسمون داشت بهش نیشخند میزد.
همیشه جوری بود که...فکر میکرد تنهایی خوبه، دور ایستادن از بقیه فقط از ترس اینکه روزی بیاد که بابتشون آسیب ببینه چیز منطقی بود.

هیچوقت از هیچکس انتظار موندن نداشت، میدونست بقیه باهاش چیکار دارن...میکاپ ارتیست میومد تا کارش رو انجام بده و بره، استایلیستش بعد از کنار هم قرار دادن لباس هاش وسایلش رو جمع میکرد تا به قرار با دوست پسرش دیر نرسه، منیجرش تا آخرین تایم با غرغر کنارش میموند و بعد...اونم میرفت،اگه دختری بهش نزدیک میشد فقط میخواست با استفاده از شهرتش خودش رو بالا بکشه، البته که سکس با پارک چانیول هم چیزی نبود که بشه ازش گذشت.

هر چند همه اینا رو چند سری یادآوری کردم ولی باید بگم....برای همین آدم تنها کسی که میتونست دوست داشتنش رو حس کنه فقط یه پاپی زیر بارون مونده کیوت و به شدت مظلوم بود

هنوز حالت چهره بکهیون رو،وقتی زیر بارون با اون تیشرت سفید براش دست تکون میداد رو یادشه...اینکه چطور وقتی از کنارش رد شد گرد ناامیدی روی چهره ذوق زدش پاشیده و لباش کش اومدن

نمیدونست چندمین بار بود که این سوال رو از خودش میپرسید ولی...بکهیون چرا حاضر نشد یه فرصت بهش بده؟

بعد از برگشتن از فرانسه تا یه مدت خودش رو توی خونه حبس کرد...به بقیه گفته بود نیاز به استراحت داره و خب البته که تمام روز روی تختش دراز کشیده بودو همه چیز رو مرور میکرد.

اینکه چه اشتباهی کرده بود، نکنه حرکت زننده ای از خودش نشون داده یا مثلا...فاک! اون حتی با هر جون کندنی بود به بکهیون اعتراف کرد ولی تهش مطمئن شد همه آدمای کمی که دوستش دارن اگه خطایی ازش سر بزنه رهاش میکنن.

مادرش...وقتی دید چانیول داره بزرگ میشه و دیگه از آب و گل دراومده با مرد دیگه ای به پدرش خیانت کرد...چانیول یادشه که رفت باهاش صحبت کرد(البته از پشت آیفون خونه ای که خدمتکار برداشته بود و قرار شد به مادرش پیام رو برسونه)...بهش گفت«اگه من بزرگ شدم، پدر بهت نیاز داره لطفا برگرد» حقیقتا اون لحظه فکر میکرد واقعا مقصره و تنها گناهش بزرگ شدنش بود.

یادشه چطور انتظار میکشید تا مادرش بیاد...به طرز احمقانه ای باور داشت مادرش اون خونه سلطنتی رو رها می‌کنه و میاد توی کلبه درویشانه ای که...عشق داشت!

عشق کم چیزی نبود!....حقیقتا اون موقع فکر میکرد کم چیزی نیست و توانایی برابری با اون همه مال و ثروت رو داره اما الان به افکار کودکانه ای که داشت خندش میگرفت...پول همه چیز بود.

وقتی مادرش نیومد...فکر کرد چیز مهمی رو از دست نداده، خودش میتونست کاری کنه تا پدرش سر پا بمونه و این...دومین اشتباهش بود.

ugly fan and hot fuckerWhere stories live. Discover now