|4|

203 34 66
                                    


_آقای استایلز این برای سلامتیِ خود شماست.

کُتش رو از روی صندلی برداشت و دست هاش رو توش فرو کرد. اهمیتی به چهره ی به ظاهر نگرانِ اون دکتر نمیداد. به هر حال این فقط یه نقاب بود.

_و شما تا زمانی توانایی درمان بیمار رو دارید که خودش بخواد، خیلی واضح خدمتتون گفتم که نیاز به کمک شما ندارم.

هالزی که تا حالا دست به سینه ایستاده بود و نگاه میکرد، بیشتر از این معطل نکرد. یه قدم به سمت هری برداشت و دم گوشش زمزمه کرد.

_تو یه بیهوشی داشتی. عاقل باش!

هری اما اهمیتی نداد، حرف هالزی رو نشنیده گرفت و رو به پرستار با لحنی خشک گفت

_از کمکتون ممنون.

_هی صبر ک..

قبل از اینکه اجازه ی اتمام جمله رو به هالزی بده، در رو تو صورتش بست و پشت در اتاق ایستاد. نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو به فردی که روی صندلی نشسته بود دوخت.

_پاشو، دیگه کاری اینجا ندارم.

_باید اجازه بدی آزمایشت کنند.

با لحن سرزنشگرش گفت و هری سرش رو تکون داد، پوزخند تلخی زد و همونطور که موهای بلندش رو از کتش بیرون میکشید گفت

_مثل تو که به حرفم گوش داده بودی؟
مثل تو که رفتی و تمام اون آزمایش ها رو انجام دادی؟

قدم زد و تلاش کرد از اون مرد دور بشه اما اون هم پشتش قدم برداشت و تلاش کرد که متقاعدش کنه.

_خب اگه گوش کرده بودم هنوز اینجا بودم.
لجبازی نکن پسر!

_خب شاید من هم اینجوری بتونم کنار تو باشم!

هری ادامه داد و به چهره ی متعجب آدمای کنارش توجه ای نکرد.

_عجیب نگات میکنند.

_فکر میکنند مثل دیوونه ها دارم با خودم حرف میزنم.

تقریبا به در خروجی بیمارستان رسیده بودند. هری سرمایی که توی صورتش میخورد رو احساس کرد و نفس عمیقی کشید.

_خب راستش یه جورایی داری با خودت حرف میزنی.

_و تو اینجا نیستی که بهم یادآوریش کنی!

پاش رو از بیمارستان بیرون گذاشت و دست هاش رو تو جیب هاش فرو برد و به پایین پله ها چشم دوخت.

_سرده.

_اگه بخوای میتونی کُت من..

حرفش رو خورد وقتی نگاهش به چهره ی لویی که لبخند میزد افتاد.

_اوه. یادم نبود!

_مشکلی نیست.
من فقط نمیخوام تو سردت بشه هز.

لویی گفت و هری سکوت کرد. با نوک انگشت هاش خط های فرضی روی پله کشید و دماغش رو بالا کشید. نمیخواست گریه کنه. نه حتی جلوی تصویر خیالیِ لویی!

𝐅𝐨𝐫𝐬𝐞 𝐈𝐧 𝐔𝐧𝐚𝐥𝐭𝐫𝐚 𝐕𝐢𝐭𝐚 [𝐋.𝐒]Where stories live. Discover now