part 2

179 20 0
                                    

بعد از چک کردن اسم بار ماسک روی صورتمو تا زیر چشمام بالا میکشمودرو باز میکنمو داخل میرم.
جای زیاد شلوغی نبود بخاطر همین با ورودم صدای زنگ بالای در خیلی بلند تو فضای بار شنیده شد اما کسی بهش اهمیت نداد. درو بستمو مستقیم سمت میزی که از قبل رزرو کرده بودم میرم و با دیدن مردی که اونجا نشسته لبخند ریزی میزنم و روبه روش میشینم. چند لحظه ای بش نگاه میکنم و بعد سکوت نسبتا ظولانی شروع میکنم:
_ خب.. من آمادم..

از نیشخندی که داشت معلوم بود که چیزای بدرد بخوری با خودش آورده. از تو کیف دستی کنار صندلیش پرونده ای و بیرون آوردو جلوم رو میز گذاشت:
_ همش همینه..

پرونده روبرمیدارمو نگاه گذرایی بهش میندازمو لبخندی از رضایت میزنم:
_ خوبه.. همینم کافیه..کار من دیگه تمومه..

از جام بلند میشم که همراهم بلند میشه و دستشو تو جیبش میبره:
_ چون یه پلیسی به حرفت اعتماد کردم.. وگرنه باید بدونی که چه زحمتی به خودم دادم..!!

سرتکون میدمو  زمزمه میکنم:
_ قرار بعدیو با اون دوستت بزار.. اونوقت همتون ساپورت میشین..

اینو میگمو سمت در خروجی میرم. از بار خارج میشمو پرونده رو تو کیفم میزارم.
سوار موتور میشمو با فکر اینکه شاید بخان تعقیبم کنن چندساعتی تو شهر دور میزنمو نزدیک نیمه شب  برمیگردم خونه. حدود دوماه از دومین ملاقاتم با لیوای میگذره و تا الان هیچ خبری ازش ندارم..
هرچند که اصلا مهم نیست, چون هرچی که میخوام توی دستمه. تو این مدت تونستم به عنوان پلیس خوبه مخ واسطه هاشو توی شهر بزنم و مدارکی ازش جمع کنم که انکار ناپذیر باشه و حالا سازمان اصلی هم پیدا کردم.
پوششون به عنوان یه سفارت متروکه عالیه ولی عالی تر از اون اینه که بزودی پلیس تمام اونجارو محاصره یکنه و همه دستگیر میشن. حتی تصورشم لذت بخشه که وقتی اون عوضی تو اتاقش درحال چایی خوردنه پلیسا بریزن تو دستگیرش کنن.. قیافش بدجور دیدنی میشه.

خودمو رو مبل ولو میکنم ومشغول خوندن پرنده ی جدید میشم و برگه های مهمو جدا میکنم و دسته بندیش میکنم که همینا حدود یه ساعت طول میکشه. همه رو تو پوشه کنار بقیه مدارک میزارمو نیشخند میزنم
« دیگه داری گیر میوفتی آکرمن..»
پوشه رو توی کمد میزارموبرمیگردم سمت تابلوی بزرگ روی دیوار اتاقم. با دیدن عکس لیوای نیشخند میزنمو تلنگری بهش میزنم:
_ بای بای..

تلویزیونو روشن میکنمو بی هدف با لبخندی سرخوشانه به برنامه ای که داشت پخش میشد نگاه میکنم. فقط یکنفر دیگه باقی مونده بود و بعد از اون خداحافظ لیوای آکرمن...

لیوای
تو دفترم بودمو مشغول چک کردن ردیابای مختلف بودم که حرکاتشون تو این چندروز خیلی برام جالب شده بود... اون احمقا فکر میکردن که میتونن فرار کنن اما کورخونده بودن.
« یه قرار مخفیانه دیگه.. ها!!»
تو فکر خود بودم که با شنیدن صدای گوشی رشتشون پاره میشه و سمتش برمیگردم. پسوردو باز میکنم که با دیدن نوتفیکیشن پیام اخم ریزی میکنم.
« انبار قدیمی.. فوری.»
پوفی میکشمو با کلافگی به صندلیم تکیه میدم:
_ اون خرفت احمق..

*  E x L *Where stories live. Discover now