1

914 174 20
                                    

دراکو:
از اینجور مهمونی ها به طرز فجیهی متنفرم ولی این مهمونی یه فرق بزرگ با بقیه داره...میتونم خودم نباشم...با هر کی میخوام حرف بزنم...هر کار دلم میخواد بکنم و اون چهره ی سرد و بی احساس دراکو مالفویو بزارم کنار و خود واقعیمو نشون بدم...
جشن "هر کی میخوای باش" ایده ی خوبی از طرف  پروفسور مودی برای جور کردن موقعیت مناسب برای کسایی که خود واقعیشونو گم کردن ولی اون شب به طور کامل میتونن اونی باشن که میخوان از پروفسور مودی اینجور پیشنهادا بعید بود ولی مثل اینکه بخاطر مشکل هویتی گذشتش احساس کرد اینکار واجبه!
یه برنامه رقص و شادی برای کل شب تا صبح با این تفاوت که هیچکس کسیو نمیشناسه...ماسکایی که مدلای قشنگی دارن اما با جادو طوری برنامه ریزی شدن که چهره ی فردی که پنهان کردنو نشون نمیدن...به هیچ وجه نمیتونی حتی حدس بزنی اونی که باهاش حرف میزنی کیه و این تنها چیز جالبی بود که منو مشتاق شرکت در جشن میکرد...میتونستیم اخر شب ماسکارو در بیاریم و خودمونو به فردی که اون شبو گذروندیم نشون بدیم و یا نه همونطور یه راز باقی بمونیم...
من که ترجیح میدم کسی حتی ندونه که به اون جشن رفته بودم چه برسه بخواد منو ببینه...
فردا شب جشن بود و روز قبل جشن تعطیل بود برای آمادگی جادو آموزا و اینکه هیچ کس حق نداشت با هیچ کدوم از دوستاش تا بعد از جشن فردا شب صحبت کنه چون اونجوری رنگ لباسارو بهم میگفتیم تا تو جشن همو پیدا کنیم  و این تقلب محسوب میشد!
عجیب بود ولی حتی خوابگاهامونم قاطی کرده بودن....اسلیترین و گریفیندور با ریونکلا و هافلپاف
منتظر پروفسور مکگوناگال بودیم تا بیاد و گروهارو برای اون روز مشخص کنه...
پروفسور: همونطور که میدونین برای جشن فردا شب باید اماده شید و امروز با هیچکس غیر از کسایی که تو گروهتونه جایی نمیرید....اول اسلیترین و گریفیندور رو اعلام میکنم
گروه اول دختران: پانسی پارکینسون جینی ویزلی اماندا وایلد هرماینی گرنجر و ......
همرو گروهبندی کرد و کلا دو تا گروه مونده بود از پسرا که من واقعا ترجیح میدادم با اون پسره ی احمق با زخم مزخرفش نباشم
نه اینکه ازش خوشم نیاد ولی چون دوس ندارم باهاش دعوا راه بندازم و رابطمونو از این خراب تر کنم ترجیح میدم پیشش نباشم
و گروه بعدی پسران: نویل لانگ باتم-نیتن لیبال-هری پاتر-سم فالینگ-فرد و جرج ویزلی و....
باورم نمیشه من با هری نیفتادم...هم خوشحال بودم هم یه لنت ته دلم به کسی که گروهارو انتخاب کرده  بود فرستادم...
پروفسور: و گروه آخر پسرا‌ن
میخواست گروه اخرو بگه که پروفسور دامبلدور چیزی در گوشش گفت
پروفسور:اوه من معذرت میخوام یه اشتباهی پیش اومد و جای نویل لانگ باتم با دراکو مالفوی در گروه اخر پسران جابجا میشه
قلبم یهو فعالیتشو تند تر از همیشه کرد...خیلی سعی کردم لبخند نزنم ولی نمیشد پس با یه پوزخند همه چیو جمع کردم و رفتم سمت گروهمون...
فرد: ببین کی اینجاس شاهزاده ی اسلیترین
جرج:بد جایی گیر افتادی مالفوی
-ساکت شید تا به پدرم چیزی نگفتم
+بچه ها سعی کنید تا میتونید باهاش حرف نزنید چون اصلا حوصله ی بحث باهاشو ندارم
-فهمیدم تو ام هستی پاتح نیاز به اعلام حضور نیس
چرا هر بار بجای استفاده از کلمه های درست حسابی فقط این حرفا به ذهنم میاد اخه...لنت بهم
چشم غره جوابی بود که ازش گرفتم..همیشه جوابش همین بود شاید اگه درست جوابمو میداد یا اصن مهربون تر باهام برخورد میکرد انقد بهش گیر نمیدادم ولی وقتی بی محلی میکنه بیشتر دلم میخواد نزدیکش بشم...دوس دارم بدونم تو ذهنش چی میگذره به چی فکر میکنه و کلا همه چیو راجبش غیر از اینکه پسر برگزیدس بدونم...
پروفسور:خیلی خب میتونین برین و اینکه میدونین که امروز کلاسی ندارید و هاگزمید جای بدی برای گذروندن اوقات فراغت اونم در زمستان نیست!
+بریم‌هاگزمید...من میخوام برم
-نظر خوبیه ولی نه با تو( ای بابا دوباره گند زدی این چی بود گفتی اخه تو که از خداته  :/ )
+کسی مجبورت نکرد مالفوی
-نمیتونم تنهات بزارم پاتح احمق
+چی؟
-تنهاتون بزارم...من گفتم تنهاتون بزارم...با تو که کاری ندارم
+خیلی خب پس انقد عنق نباش و بیا
-فقط بخاطر تو 
زیرلب گفتم که فک کنم شنید چون سریع سرشو چرخوند سمتم و سوالی نگام کرد
-نگاه داره؟
+نه فقط...فک کنم یه چیزی گفتی
ابرومو انداختم بالا
-خیالاتی شدی پاتح الانم بجای حرف زدن خودتو تکون بده بقیه رفتن
.............
اروم راه میرفتم واسه همین از همه عقب تر بودم
+من....امممم....الان میام
هری ام قدماشو اهسته کرد و نزدیکم شد
+امممم...خوبی؟
-چیشده که پاتح داره حال مالفویو میپرسه؟
+چی میشه اگه یبار مالفوی درست جواب پاتحو بده؟
-خیلی چیزا
+مثلا؟
-حوصلت سر رفته؟ گیر دادی به من
+چرا ازم متنفری؟
-چون به خودم مربوطه
+نگو بخاطر رد کردن پیشنهاد دوستی سال اول..
-خیلی چیزا برای تو بی ارزشه پاتح
+درسته....من مثل تو خودخواه و مغرور نیستم
-چون یه مالفوی نیستی
+مالفوی بودن افتخاره؟
-کسیه که هستم و منم به کسی که هستم افتخار میکنم حالا هر کی میخواد باشه...
+تو خیلی پیچیده ای
-میتونی باهام حرف نزنی
+لنت بهت مالفوی  تو خیلی چیزارو نمیدونی...
اینو با خشم گفت و دوباره رفت پیش بقیه
بعد رفتنش منم اروم زمزمه کردم: تو ام خیلی چیزارو نمیدونی و یه اه از ته دلم کشیدم...
..............
از هاگزمید برگشته بودیم و قرار بود برگردیم سمت خوابگاهامون...
+من کجا بخوابم دقیقا؟
نیتن: من که جام اینجاس
فرد و جرج:مارم که به نفع خودتونه جدا نکنین...
-بیا اینجا...نگاش کن عین اواره ها شده
+توقع نداری که پیش تو بخوابم
-هر کی ندونه فک میکنه میخواد تو بغلم بخوابه این تخت دونفرس ها
+چرا بجاش دو تا یه نفره نزاشتن؟
-ببخشید دفعه بعد میان از تو نظر میگیرن

دوباره چشم غره....همیشه با این کارش دیوونم میکرد میخواستم بپرم روش تا میخوره بزنمش ولی چون انقد کیوته دوباره خودم بعدش جای زخماشو ببندم....واقعا نمیدونم راجبش
چه فکری دارم هم میخوام سر به تنش نباشه هم میخوام بگیرمش تو بغلمو از عطر تنش لذت ببرم!!

+شبا که جفتک نمیندازی؟
-نه هانی به تو نرفتم...
+فقط دهنتو ببند و بکپ
-.....
+مردی؟
-.......
+دراک....مالفوی؟
-چه مرگته بخواب دیگه...عه
...................
نمیدونم ساعت چند بود ولی به معنای واقعی کلمه بیخوابی زده بود به سرم
از جام بلند شدم...هری عین چی تو خودش مچاله شده بود...روشم باز بود
با خودم گفتم الان روشو بکشم خیلی ضایس یموقع بلند میشه میفهمه واسه همین سروصدا کردم تا خودش از خواب بپره و روشو بکشه
رفتم سمت سالن اجتماعات تا شاید معجزه شه و خوابم ببره
رو مبل نشسته بودم و به شعله های اتیش نگاه میکردم....شعله های اتیش منو یاد هری مینداخت
به مقدار زیادی گرم.....روشنی بخش....صمیمی
چرا اون شب همه چی منو یاد هری مینداخت؟
نزدیکای چهار بود که تصمیم گرفتم برگردم...سعی کردم هر طور شده بخوابم تا بتونم فردا ام زود بلند شم و برای جشن خودمو اماده کنم...

Can I have this dance?|drarryWhere stories live. Discover now