اون ها شامل چراغ‌قوه ، طناب ، یه کتابچه قدیمی ، نقشه ، دوتا خنجر و چندتایی وسیله به درد بخور! به همره جیره بندی آب و غذا
نقشه رو از کیف بیرون کشید ، زیپش و بست و اونو روی دوشش برگردوند

شاهزاده تمام این مدت با نگاه کنجکاوش مونبیول و زیر نظر گرفته بود

نقشه رو باز کرد و اونو روی زمین پهن کرد.چند عددی سنگ روی نقشه گذاشت تا مانع تکون خوردنش توسط باد بشه.با دقت به اسم ها،جاده ها و شهر ها نگاه کرد

انگشتشو روی شهر دِل گذاشت و گفت:الان حدودی اینجاییم

شاهزاده دستهاشو به زانوهاش تکیه زد و روی نقشه خم شد.انگشتشوروی جاده‌ای به سمت شهر چوب کشید

-اول باید اینجا بریم،بعدش میتونیم به سمت مروارید حرکت کنیم

شاهزاده سر تکون داد.نقشه و تا کرد و اونو داخل کیفش برگردوند.
راست شد و گفت:خب سولار،بریم؟؟

شاهزاده با تعجب نگاهش کرد.با یاداوری اسامی مستعارشون سری تکون داد و با لبخند شرمنده‌ای گفت:متاسفم حواسم نبود‌...مون؟

-پس بریم

با قدم های معمولی شروع به راه رفتن در جاده‌ای خاکی کردن.طرف چپ جاده بیشه‌زار سبزی بود،درخت ها با فاصله کم کناره هم رشد کرده بودن و نسیم خنکی از خودشون عبور میدادند
در طرف راست جاده، کوهستانی ساکت و ترسناک قرار داشت.

+اگه بریم مروارید...چی میشه؟

-سنگ اوپال* و برمیداریم،روی تاج شما میزاریم و دل و نجات میدیم

+انقدر راحته؟؟

-اره

+ارباب تاریکی میدونه نابودیش انقدر راحته و الان اینجاست؟

-فکر کردید برای چی میخواد شمارو بکشه؟؟و من برای چی اینجام؟؟

شاهزاده سرشو پایین انداخت.مونبیول میتونست حدس بزنه اون سوال های زیادی برای پرسیدن داره،کیفش و کمی روی دوشش جا به جا کرد

+میشه بپرسم...تو برای چی..اومدی دنبال من؟

مونبیول نگاه محبت‌امیزش و به شاهزاده دوخت.اندیشید:"مثله اینکه فقط من از همه چیز خبر دارم"

-از وقتی یادمه تو قصر بودم و بهم یاد دادن یه روزی قراره شمارو نجات بدم،و اون روز امروزه

شاهزاده با کنجکاوی پرسید:برای چی تو؟؟این همه بادیگارد...

شونه بالا انداخت:نمیدونم

یک ربعی هر دو در سکوت پیاده روی کردند.صدای کشیده شدن کفش هاشون روی خاک همچنین صدای کلاغ هایی که گاهی در اسمان پرواز میکردند سکوت بینشون رو میشکست

مونبیول بالاخره به این سکوت خاتمه داد:استراحت کنیم؟

شاهزاده سر تکون داد.مونبیول تلاش میکرد یونگسان و درک کنه.
اینکه اون شاهزاده بوده و هر چیز که باشه میون پر غو بزرگ شده الان نمیتونه پا به پای مونبیول راه بره

بین درخت ها نشستن.مونبیول ظرف غذا های اماده و از کیفش بیرون کشید و یکیشو به دست شاهزاده داد.نگاهی داخل کیف انداخت

-فقط برای دو روز غذا داریم

+به نظرت این چه کتابیه؟؟

☆سنگ اوپال*:یه سنگ با قابلیت خاصه که از نوادگان خاندان سلطنتی کیم به یونگسان به ارث رسیده..اوایل بخاطر ترس زیاد ارباب تاریکی وارث سلطنتی همیشه اون سنگو به همراه داشت،اما بعد ها اونو به سرزمین متحدشون دادن تا در صورت لزوم ازش استفاده بشه
خب...مرسی بخاطر حمایت^^نظر و ووت یادتون نره♡~♡

𝖨𝗇 𝗍𝗁𝖾 𝗅𝖺𝗇𝖽 𝗈𝖿 𝗒𝗈𝗎𝗋 𝗁𝖾𝖺𝗋𝗍Where stories live. Discover now