Chapter9

409 66 5
                                    

Boom clap-Charli xcx
درو باز کردم.
"یا مسیح.تو ینی شما چیکار میکنید."
"کتاب خوبیه.من اصلا علاقه به کتاب ندارم اما این یکی عالیه.اممم میتونم بخونمش؟؟؟"
"خیلی عذر میخوام اما کدوم کتاب؟"
"این.The fault in our stars"
"بله حتما."
"نویسندش کیه؟"
"جان گرین"
"واقعا؟؟؟؟ داستاناش عالین!!!"
"درسته"
"من میرم بخونمش.بخش اولش که خیلی قشنگ بود."
اینو گفت و رفت.از کی اینجا بوده؟؟
درو بست اما دوباره بازش کرد.
"میخواستم بگم خیالت راحت.من به وسایلات دست نزدم.فقط این کتاب توجهم رو جلب کرد و شروع کردم به خوندنش."
سرمو تکون دادم و یه لبخند بهش زدم.
اونم خندید و چالهاش معلوم شدن.
اون لحظه واقعا زیبا بود و دوست داشتم دستمو بکنم توشون!
Harry pov.
وقتی داشتم به اتاقم میرفتم الکساندرا رو دیدم و بهش گفتم برام یه فنجون قهوه بیاره.
رفتم تو اتاقم.
کتاب رو روی میز گذاشتم و خودم رو تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
در اتاقم زده شد و الکساندرا با شنیدن صدای من اومد تو.
"آقا قهوه تون رو اوردم."
"بزارش کنار اون کتابی که روی میزه.مراقب باش روش قهوه نریزه"
"چشم."
رفت و در و بست.
بلند شدم و روی صندلی روبه روی میز نشستم و کتاب رو باز کردم.
دنبال بخش دوم گشتم. و بعد از اینکه پیداش کردم شروع کردم به خوندنش:
"رانندگی آگوستوس واترز وحشتناک بود! چه ترمز می کرد و چه گاز میداد و همه چیز می رفت روی هوا.هر وقت پایش را روی ترمز می گذاشت، من توی ماشین تویوتای شاسی بلندش زیر کمربندم به پرواز در می امدم و هر وقت گاز میداد گردنم به صندلی میچسبید.البته شاید به خاطر انکه عصبانی بودم.نشستن توی ماشین یک غریبه و زور زدن های ریه ی خرابم برای جلوگیری از هیجان های ناخواسته هم نبود...اما رانندگی اش انقدر بد بود که آن لحظه به هیچ چیز دیگر نمی توانستم فکر کنم.
تقریبا یکی دو کیلومتری را در سکوت گذراندیم تا بالاخره آگوستوس گفت:((من سه بار تو امتحان رانندگی رد شدم.))
-شوخی می کنی؟
خندید و گفت:((خب، تو پای پروتزیم فشار رو حس نمی کنم و نمی توتم به رانندگی با پای چپ هم عادت کنم.دکتر ها می گن بیشتر معلول ها می تونن بدون مشکل رانندگی کنن، اما...خب من نمی تونم.خلاصه، رفتم برای چهارمین بار امتحان رانندگی دادم و همه چیز همین شکلی که الان می بینی پیش رفت.))در یک کیلومتری ما چراغ قرمز شد.آگوستوس چنان ترمزی کرد که فقط کمربند جلوم را گرفت تا از پنجره پرت نشوم.
-متاسفم. به خدا دارم تمام تلاشم رو میکنم آروم رانندگی کنم.داشتم می گفتم، آخر امتحان،مطمئنن بودم دوباره رد می شوم اما مسئول امتحان گفت، درسته که رانندگیت خوشایند نیست اما از نظر قانونی اشکالی نداره و ناامن نیست."
یه یکم از قهوه ام خوردم و به خوندن ادامه دادم.
-----------------------
وقتی به خودم اومد دیدم در میزنن.
"کیه"
"کارام"
"بیاتو"
اومد داخل.
موهاشو از بالا بسته بود و یه شلوار جین و یه تیشرت سفید پوشیده بود.
"ناهارتون رو اوردم."
سینی رو روی میز دقیقا کنارم گذاشت.
"بخش چندمید؟"
"4.واقعا کتاب خوبیه."
"بله.کتابای جان گرین حرف ندارن"
"البته"
Cara pov.
از اتاق هری اومدم بیرون و رفتم تو آشپزخونه تا ناهارم رو تو آشپزخونه بخونم.
خوب اونجوری که من فکر می کردم هری انقدرا هم وحشتناک نیست ولی خوب بازم باید یکم احتیاط کنم.
رفتم تو آشپزخونه.
شروع کردم به غذا خوردن.
غذا پوره سیب زمینی بود با یکم استیک.
خیلی خوشمزه بود.
بعد از اینکه غذام تموم شد، ظرفامو توی سینک گذاشتم و شروع کردم به شستنشون.
-----------------------
الان ساعت دوازده شبه و من رو تختمم ولی خوابم نمیبره.
خواستم چشامو ببندم و بزور خودمو بخوابم اما ....
وایسا...
این صدای چیه؟؟؟؟؟
یا مسیح
صدا کل عمارتو به لرزش در اورد.
دویدم و از اتاق اومدم بیرون.
صدا از اتاق هری میومد.
-----------------------
سلام
رایاتون میترکونه!!!!! ینی عالی...بزنم به تخته
فقط یکم ازتون شاکیم به خاطر فن فیک جدیدم
فقط خودم و دوستم رای دادیم بهش
خواهشا برین به اون یکی فن فیکم هم رای بدین
هیمن دیگه
عاشق همتونم
بای:)

Shadow of loveWhere stories live. Discover now