Chapter7

704 78 12
                                    

Narrator
"الکساندرا."
....
"الکساندرا با تو ام."
صدای هری الکساندرای بیچاره رو کشید تو اتاقش.
"بله آقا"
"کجایی تو یه ساعته؟"
"ببخشید آقا.کارای عقب مونده ى خونه رو انجام میدادم."
"برو دو پاکت سیگار برام بیار."
"اما آقا,آقای پین گفته....."
"الکساندرا گفتم برو"
"چشم آقا"
الکساندرا سرش رو پایین انداخت و خیلی سریع پول برداشت و از عمارت برای خرید سیگار اومد بیرون.
اگه لیام میفهمید کار الکساندرا ساخته بود.
................
کارا روی تختش نشسته بود و کتابش رو که جدید خریده بود ورق می زد.
اون عاشق کتاب بود.
بعد از 20 دقیقه خوندن کتاب, بلند شد و به سمت در رفت.
خیلی دوست داشت با هری آشنا بشه یا حداقل سر از رمز و رازش دربیاره.
در و باز کرد و به بیرون رفت.داشت توی راهرو قدم میزد که متوجه گفت و گو بین دو نفر رو شنید.
گوشاشو تیز کرد تا بهتر بشنوه.
"کسی که ندید؟"
"نه آقا."
"الکساندرا به لیام هیچی نمیگی.فهمیدی؟"
"بله آقا."
"حالا میتونی بری."
چیرو نباید لیام بدونه؟
اون پسره کی بود که اون دختره الکساندرا رو تهدید میکرد؟
اصلا الکساندرا کی بود؟
تمام این سوالا فکر کارا رو مشغول کرده بود.
*فردا صبح ساعت 10:00 صبح*
Cara pov.
نیم ساعت از رفتن پسرا از این عمارت میگذره و کار و دردسر و سختی های من به طور رسمی شروع میشه.
دیروز یه امیلی زنگ زدم و کلی باهاش حرف زدم.
دلم خیلی براش تنگ شده.
الان دارم میرم سمت اتاق هری تا صبحونشو بهش بدم.
خیلی استرس دارم.
البته بایدم استرس داشته باشم چون باید با یه روانی تو یه اتاق به مدت یک یا دو دقیقه تنها باشم.
(خودت روانیی بی تربیت )
اروم درو زدم و با شنیدن کلمه بیا تو رفتم داخل.
وای خدا اینجارو
انگار تو اتاق بمب ترکیده
اروم از لابه لای پاکتای سیگار و شیشه های شکسته ى مشروب راه رفتم و سینی رو گذاشتم رو میز.
بدون توجه به نگاهای سنگین هری, به سمت پنجره رفتم.
پرده رو کشیدم کنار و پنجره رو باز کردم.
....................
نظر و رای فراموش نشه...
:)

Shadow of loveWhere stories live. Discover now