Chapter5

430 71 7
                                    

راستش دیروز خیلی عالی بود.
غذاهای عالی و بعدش یه خواب راحت.
فردا پسرا میرن سفر.
من هنوز اون پسره که باید ازش مراقبت کنم رو ندیدم.
راستش احساس بدی ندارم اما مضطربم.
به ساعت نگاه کردم.
اوه ساعت 7:15 و خب کلی وقت دارم.
رفتم یه دوش نیم ساعته گرفتم و یه لباس مناسب پوشیدم و موهامو با سشوار خشک کردم.
موهامو از بالا بستم و شروع کردم با موبایلم ور رفتن.
حدودا ساعت 8:30 بود که یکی در زد.
"بفرمایید تو"
یه دختر حدود 20 ساله اومد تو اتاق.
"خانوم صبحانتون رو اوردم."
"ممنونم"
Harry pov.
لعنتی
دوباره اون خواب لعنتی
اخه ینی چی
خواب اخه انقدر بی معنی
متنفرم
متنفرم از همه چی
متنفرم از همه کس
متنفرم از این زندگی لعنتی
متنفرم از خودم
Liam pov.
وسط خاطره لویی که برای اولین قرارش با الینور چه گندی زده بود,بودیم که صدای وحشتناکی از طبقه بالا اومد.
یا مسیح
هری باز شروع کرد.
Cara pov.
صبحونم تموم شد و داشتم سینی رو میبردم پایین که یه صدای خیلی بدی اومد.
زود سینی رو گذاشتم رو میز و از اتاق رفتم بیرون.
آقای پین با دوستاش با صورتایی که انگار جن دیدن اومدن بالا.به من یه نگاه انداختن و زود سمت یه اتاق دویدن.
منم دنبالشون رفتم تا ببینم چه خبر.
با کلی ور رفتن در اتاق باز شد و همشون پریدن.
تو اتاقو نگاه کردم...
یا مسیح
این...
این...
.........................
برای تاخیرم خیلی متاسفم.
امیدوارم از این قسمت خوشتون بیاد.
واقعا عاشق نظراتونم.
عالین.
کامنت فراموش نشه.
:)

Shadow of loveWhere stories live. Discover now