Chapter1

1.7K 90 4
                                    

Narrator

با باز شدن در همه سرها به طرفش چرخید.

توی صورت همشون ناراحتی و استرس موج میزد.

کی باورش میشد همچین اتفاقی بیوفته..

بجز خودشون کسی از این موضوع خبر نداشت.

"لیام چیشد؟"

زین باحالت بدی از لیام پرسید.

همه چشما به دهن لیام دوخته شده بودن.

"کسی رو نتونستم پیدا کنم."

با حرف لیام یه قطره اشک از چشای لویی افتاد پایین.

"ینی چی کسی رو نتونستم پیدا کنم..اون حالش داره روز به روز بدتر میشه!!! من نمیخوام اونو از دست بدم"

نایل گفت و مثل بچه ها شروع کرد به گریه کردن.

"هی پسر اروم باش"

لیام میخواست نایل رو اروم کنه ولی حال خودش از همه بدتر بود.

لویی میخواست حرفی بزنه که صدای تلفن لیام سکوت رو شکست.

"بله؟؟..درسته..امروز ساعت 5 خوبه..باشه پس میبینمتون.خدانگهدار"

"یکی دیگه؟"

"اوهوم"
Cara pov.

"هی کارا"

"چه خبر؟ چه عجب یادی از ما کردید"

"ببخشید عزیزم.اخه رفتنمون یهویی شد."

"باشه.ولی دیگه تکرار نشه امیلی خانوم"

"چشم.حالا میای بریم مکدونالد.خیلی وقته نرفتم."

"اره بریم."
*ساعت 4:50*

"امیل من باید برم"

"کجا؟؟"

"دوباره امروز قرار دارم"

"امیدوارم ایندفعه قبولت کنن"

"خداکنه.مرسی عزیزم.میبینمت"

"باشه کارا جونم بای"

الان ساعت 5 و من تو کافی شاپ نشستم و منتظر آقای پینم.

"سلام"

یه مرد قد بلند با یکم ته ریش و یه چهره ناراحت که سعی میکرد زیاد تو چهرش ناراحتی موج نزنه گفت. (همه اینا در یک نگاه؟؟)

"سلام"

نشست و یه قهوه سفارش داد و شروع به حرف زدن.

"همین طور که تو آگهی خوندید ما به یه پرستار نیاز داریم.یه پرستار برای یه پیرزن یا یه بچه نه...برای یه پسر 20 ساله"

"پسر 20 ساله؟؟؟؟"

"بله، این پسر یکم مشکل اعصاب داره و باید به صورت دقیق پرستاری بشه.متاسفانه من و بقیه دوستاش نمیتونم ازش مراقبت کنیم.ولی بیشتر از یه برادر دوسش داریم.اما به خاطر موقعیت شغلی مون نمیتونیم به کسی بگیم که همچین اتفاقی برای دوستمون افتاده.شما میتونید قبول کنید؟"

از یه پسر که مشکل اعصاب داره؟؟؟؟

کارا دیوونه شدی؟

ولی اگه اینو قبول نکنم دیگه هیچ کجا قبولم نمیکنن

اگه مامان بفهمه منو میکشه!!!!

"باشه قبول میکنم"

کارا گند زدی!!!

"خوبه"

...................
دوستان عزیز لطفا نظر فراموش نشه.
:)

Shadow of loveWhere stories live. Discover now