nirvana_stories

سرمو چرخوندم و نگاهم بهش افتاد تمام تنم یخ زد. اخم از صورتم کنار رفت. حس کردم بدنم عرق کرد و قلبم از حرکت ایستاد . سعی کردم اخم کنم و خودمو نبازم اما احساس میکنم دیگه نمیتونم بایستم‌. اون خودش بود.
          
          تمام اجزای صورتش و تمام مغز من داشت از کار میوفتاد. این امکان نداشت. این امکان نداشت که بخواد این اتفاق بیوفته‌. پوزخندی زد و بهم خیره شد.
          
          لانا اومد کنارم ایستاد و گفت
          " هری ... این برادرمه لویی ."
          
          ولی این امکان نداشت. همه چیز داشت سقوط میکرد. اون خودش بود. اون همون کسی بود که من اون شب نزدیک صبح نقاشیش کردم. همونی که چشمای آبیش حتی از توی نقاشی سیاه سفیدم مشخص بودن. اون خودش بود. اون لویی بود.
          
          سلام من یه فن فیکی شروع کردم که اولش استریته و اما قصدم نوشتن و شروع رابطه ی لریه،فصل اول لری داره اما خیلی کم اما فصلای بعد لری های زیاد تری داره اما قول میدم از خوندنش پشیمون نشین.