نوشتم و نوشتم. 

توی تمام لحظه های عمرم، با کلماتم درحال آفرینش جهان هایی بودم که حسرت زندگی توی اونا رو داشتم.

نوشتم و نوشتم و آفریدم.

حالا، دارم به دستام نگاه می کنم.
اونا به طور عجیبی با رنگ های مختلف کثیف شدن.
یه لحظه صبر کن.. ولی من که هیچ وقت نقاش نبودم؟

سردرگم به اطرافم نگاه می کنم.
دورم دیگه دیوار های سفید و بی روح وجود ندارن. روی اون ها، نقاشی هایی به چشم می خوره که بی نهایت برام آشنان.

نزدیکشون میشم و با دیدن اونا بیشتر جا می خورم. توی هرکدوم از اون نقاشی ها، یه دنیا ترسیم شده.
اونا دنیا های عادی ای نیستن. دنیاهایی ان که من تو داستانام دربارشون حرف زدم.

گیج شدم.

اینا همشون مثل یه خواب می مونه ولی با این حال، میدونم که واقعیت داره. زیر تک تک اون نقاشی ها، یه اسم به چشم می خوره:

[ ✨Comet✨ ]

شکه میشم و یه قدم به عقب میرم.


دست های رنگی شده ی من
نقاشی های اطرافم
تصاویر دنیاهای توی داستانام
اسمم که زیرشون نوشته شده
همه و همه دارن یه حقیقتی رو به یادم میارن..


من یه گناهکارم..!


اما من فقط میخواستم کلمات توی ذهنم رو روی کاغذ بیارم...
نمی دونستم هر کلمه ای که می نویسم، باعث جون دادن به اون دنیا میشه. دنیاهایی که نوشتم، حالا فقط یه مشت کاغذ نیستن.

اونها واقعی شدن.

به دست هام نگاه می کنم. دست های رنگی من نشون دهنده ی گناهکار بودن منن.
قطره ی اشکی روی اون ها میوفته. بغض عجیبی قلبم رو پر کرده. حالا من فقط یه نویسنده نیستم.

یه آفریننده ام!

سرم درد می کنه..
با دستام فشارش میدم تا آروم بشم اما درد سراسر وجودم رو فرا می گیره.
خسته و سردرگم روی پارکت های قهوه ای رنگ دراز می کشم.
من تنهام ولی یه صدایی درست دم گوشم داره باهام حرف می زنه!

" تو به دنیایی جون دادی که واقعیت نداشت. این تاوان کارته! و اولین اتفاقی که برای یه نویسنده میوفته همینه.
نوشته های تو واقعی شدن و تو محکوم به زندگی توی دنیایی هستی که آفریدیش! "
  • کنت یو سی می گویان دارم چانز روم می بینم :)
  • JoinedJuly 31, 2019



3 Reading Lists