حسش شبیه به مزهکردن آدامس توتفرنگی میمونه..یا حس خنکی که از لمس کردن کف پات با شنای ساحل ایجاد میشه..شبیه به آسمون صبحگاهی با ابرای تیکه تیکه و باد بیموقعی میمونه که نزدیکه خودت رو هم با خودش ببره.
شبیه به همه حسهای خنکی میمونه که کم پیش میاد تو زندگی تجربه کردهباشم.
اگه یه فصل باشه میگم تابستونِ و خوردن قاچهای هندونهای که تو اون هوای گرم بیشتر میچسبه.
دارم درمورد "سندروم فیونا"حرف میزنم.وقتی شروع به خوندنش کردم در واقع فکر میکردم اسمش همین باشه نه یه افسانهای بالدار،که البته بهش میاد!
این بوک حرفای زیادی برای گفتن داشت.
اون سه پارت آخرش و حرفای تهیونگ..واقعا بهش نیاز داشتم..پس بابتش ممنونم:) میدونم تو این رو واسه بوکت نوشتی ولی حرفایی بود که من خیلی وقته پیش بهش نیاز داشتم و خوشحالم که اونقدر خوششانس بودم برای یافتن این بوک.
فقط خواستم یه دالی کرده باشم و بهت بگم جزو قشنگترین فیکشنهاییه که خوندم و بابتش خسته نباشی:)♡