![](https://img.wattpad.com/useravatar/BakaOsui.84.254658.jpg)
BakaOsui
دیروز داشتم توی انباری میگشتم و یهتیکه از ریسپکت به چشمم خورد که خیلی دوستش داشتم و همین برای برگردوندن ذوقم برای ترجمه کافی بود. حالا فقط باید آخرین امتحانمو بدم.
![](https://img.wattpad.com/useravatar/BakaOsui.64.254658.jpg)
BakaOsui
"که اینطور" آگوست از جیبش پاکت سیگارشو درآورد قبل ازینکه یکیشو برداره و روشنش کنه: "برو وسایلتو جمع کن. برمیگردی مونتانا، برات یه اتاق ردیف میکنیم تا وقتی کارت تموم بشه اونجا میمونی" "آگوست-" صورت آگوست توی هم کشیدهشد و محکم گفت: "جک، هیچ خری قرار نیست بیاد سربهسر آدمای من بذاره و بدون اینکه کونش بذارم قسر در بره. هیچکس." مکثی کرد و ادامه داد: "و تازه قرار نیست زیاد اونجا بمونی، کار بعدی آخرین کارته. بعدش میتونی بری هر جایی که میخوای. اما اگه کیم فکر میکنه میتونه از زیر کاری که کرده در بره، بدجور در اشتباهه"
•
Reply