●کاپل: یونگی ●خلاصه شکوفه غم: سطح سخت و سرد آهنی که دائما بهش میکوبید هیج شباهتی به قلب شکسته و خرد شدهش نداشت. مینگی آهنگری بود که سالها از مردم دوری می کرد و تلاشی هم برای نزدیک شدن به اون دهکده شوم نمیکرد. روزی یه مرد بیدست و پا، قدم به کوهستان میذاره و جون خودش رو بازی میده. مینگی به این مرد کمک میکنه؟ بعدها چه چیزی بینشون شکل میگیره؟ -بیا بعد از این سفر چند ساله ای که داریم بریم پیشش و ببینیم چقدر قشنگ نمایش های شمشیرزنی رو انجام میده. -جرزنی نکنی زودتر بری. -من بدون تو هیچ جا نمیرم. قول میدم.