مقالهها و فیدهای خبری پر از عکسهای چانیول و بکهیون شده بود. طرحهای جدیدی که برای فروش گذاشته بودن، با عکسهای خودشون پروموت شده بودن و مورد توجه بسیاری از کاربران فضای مجازی قرار گرفته بودن. مردم وقتی اسم برند و جزییاتش رو سرچ میکردن، میتونستن به اسم " بیون بکهیون" رییس شرکت برسن اما برای نفر دومی که توی عکس بود، هیچ اطلاعاتی دم دست نبود و این همشون رو کلافه میکرد.
با وجود این که کارمندهای شرکت هم از بینظیر بودن عکسها و استایل معرفی شده به خوبی آگاه بودن اما هیچکس انتظار این حجم از توجه رو نداشت. تقریبا بیسابقه بود و حتی برندهای دیگه رو هم نسبت بهشون کنجکاو کرده بود.
_رییس هنوز چند ساعت از منتشر شدن مجله نگذشته، دارن شیپتون میکنن.
منشی با شیطنت گفت و بکهیون لبخند زیبایی زد.
_واقعا؟ چیا میگن؟
منشی لباشو جمع کرد و همونطور که سرش توی گوشیش بود و انگار داشت صفحه رو بالا پایین میکرد سرش رو تکون داد.
_یه سریا کلا نمیدونن شما کی هستین و در به در سوال کامنت میذارن. یه سریا که باهوشترن سرچ کردن و اسم شما رو از تو پروفایل سایتمون در آوردن. اما خب پارک چانیول هنوزم مثل یه معمای بزرگ مونده!
منشی که کاملا مشخص بود سرگرم شده با صدای بلندتری ادامه داد:
_اسم برندمون ترند دو کره شده... اوه اسم شما هم ترند سه شده... ترند چهار هم " رییس جذاب" شده و وااو!
_چی شد؟
_ترند یک " پسر قدبلنده کیه؟ " ست!
بکهیون با صدای بلند خندید.
_چه خبره! یریم چه کرده! باید بهش یه کادوی درست حسابی بدم.
منشی که اصلا از دوست دختر جدید رییسش خوشش نمیومد، سرش رو بیشتر توی گوشی فرو برد و ابرویی هم بالا انداخت و زیر لب چیزی زمزمه کرد که از چشم بکهیون دور نموند.
_چانیول کجاست؟
_توی اتاقشون، سخت مشغول کار!
_میرم پیشش، اگه کارم داشتید همونجام.
_چشم.
دستش رو توی جیب شلوارش برد و با قدمهای آهسته به سمت اتاق کار چانیول رفت.
((آروم آروم از چای داغش مینوشید. نفهمید چانیول کی وارد آشپزخونه شده بود.
_صبح بخیر چان.
_صبح بخیر هیونگ... چیزی شده؟
بکهیون متوجه منظورش نشده بود.
_نه... چی باید بشه؟
چان نفس عمیقی کشید و کلافگی و مردد بودنش مشخص بود. صندلی کنار بکهیون رو بیرون کشید و روش نشست.
_بخاطر دیشبه؟ هیونگ ببخش اگه اذیتت کردم. من واقعا منظور بدی نداشتم فقط یه لحظه دلم خواست مثل بچگی...
وسط حرفش پرید.
_این حرفو نزن چان. چرا باید بخاطر دیشب ناراحت بشم؟ البته میدونم رفتار خودمم باعث سوتفاهم شده... بدم نیومد فقط یاد گذشتهها افتادم... همین! بهش فکر نکن.
چانیول سرش رو پایین انداخت و با انگشتهای دستش بازی کرد. بکهیون دستهای پسر قدبلند رو توی دستهای خودش گرفت و با ملایمت نوازش کرد.
_هی چان... به حرف هیونگت گوش بده. واقعا بدم نیومد.))
از اون روز با چانیول حرف خاصی نزده بود و اتفاق خاصی هم نیفتاده بود اما حس میکرد جوابی که بهش داده بود، نتونسته بود حس بد چانیول رو از بین ببره. چانیول این روزها سختتر و جدیتر کار میکرد و کمحرفتر شده بود.
در زد و به آرومی دستگیره رو فشار داد و سرش رو داخل اتاق برد.
_سلام هیونگ.
چانیول سری تکون داد و دوباره مشغول شد. به نظر میرسید که مشغول مرتب کردن کاغذهای روی میز بود. بکهیون با لبخند به میزش نزدیک شد.
_چیکار میکردی؟
پسر کوچکتر با هیجان توضیح داد.
_یه عالمه ایدهی نو برای بهار و تابستون به ذهنم رسیده هیونگ. میترسم از یادم برن. واسه همین تند تند طراحی اولیهشون رو میکنم تا تک تک روی همشون کار کنم و قبل رسیدن فصلش بتونم بهتون نشون بدم.
پسر بزرگتر حواسش بود که چان تلاش میکنه تماس چشمی کمتری باهاش داشته باشه.
_خسته نباشی چان. نمیخوام خودتو زیاد اذیت کنی. به خودت فشار نیار.
چان با اطمینان پلکی زد.
_نه هیونگ من عاشق این کارم. بهم احساس خستگی نمیده.
نگاه بکهیون با لذت اول چشمهای درشت، سپس لب و بعد گردنبند پسر قد بلند رو دنبال کرد. چانیول نمیفهمید برای چی از نگاههای هیونگش احساس خجالت میکرد برای همین توی فکرش جنگی به راه انداخته بود تا بتونه توی ظاهرش چیزی بروز نده و موفق هم شد.
_امروز اصلا اینترنت رفتی؟
بکهیون ناگهانی پرسید و بصورت نصفه نیمه روی میزکار یریم نشست.
_نه از دیشب آنلاین نشدم. چطور مگه؟
بکهیون لبخند موذیانهای زد.
_خودت آنلاین شو و ببین.
چانیول چشمهاش رو ریز کرده بود و به هیونگش خیره نگاه میکرد. البته کمی هم خندهاش گرفته بود.
از جاش بلند شد و همونطور که بکهیون به میز یریم تکیه داده بود، به میز خودش تکیه داد. گوشیش رو برداشت و وارد صفحه اصلی مرورگر شد. اولین چیزی که دید، اسم برند و هیونگش بود. با تعجب لینکها رو باز کرد و با حجم زیادی از عکسهاشون رو به رو شد. عکس خودش و هیونگش همه جا رو پر کرده بود. صدایی ازش در نمیومد و فقط صفحه گوشی رو بالا پایین میکرد. توی بهت بود و داشت تند تند کامنتهای کاربرها رو میخوند که گرمای بدن هیونگش رو سمت چپ بدنش احساس کرد.
_خب چطوره؟
بکهیون با ذوق پرسید. چانیول نمیدونست در جواب این سوال باید چی بگه. علت ضربان سریع قلبش رو هم متوجه نمیشد. بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش سرش رو بلند کرد و با تردید به چشمهای هیونگش خیره شد.
_هیونگ... نمیدونستم امروز قراره پخش بشن.
مکثی کرد و ادامه داد:
_این... اینطوری اذیت نمیشی؟
بکهیون لبهاشو غنچه کرد و با آرامش گفت:
_چرا باید اذیت بشم چان؟
_خ... خب میدونی هیونگ. این داستان شیپ کردنا و اینا و... ممم کلا توی توجه همه بودن؟
بکهیون با دست چپش موهای چانیول رو کمی بهم ریخت.
_این سوالو من باید ازت بپرسم بچه. نه اتفاقا من خیلی هم خوشم اومد. تازه خیلیا داشتن سر تاپ بودن من با همدیگه بحث میکردن.
و بعد ابرویی بالا انداخت و بیشتر چانیول رو زیر نظر گرفت. چانیول واقعا گیج شده بود. حرارتی که از صورتش بیرون میزد رو احساس میکرد.
_هیونگ!
با اعتراض بامزهای، معذب بودنش رو ابراز کرد. چهره و حالتی که به خودش گرفته بود، انقدر برای بکهیون دلنشین شده بود که نتونست تحمل کنه و بیطاقت از گردن پسر قدبلند و خجالتی رو به روش آویزون شد و سربه سرش میذاشت. چانیول خیلی قلقلکی بود و برای همین با خندهای که تلاش میکرد کنترلش کنه ازش خواهش میکرد که بس کنه. صداشون اتاق رو کاملا پر کرده بود که یهویی در باز شد.
جفتشون همزمان ساکت شدن و به سمت در برگشتن. با دیدن یریم بکهیون به خندهاش ادامه داد.
_اوو بالاخره اومدی!
یریم وقتی وارد اتاق شده بود، بکهیون رو کاملا توی آغوش چان پیدا کرد. دستهای چانیول روی کمر دوست پسرش بود.
_مزاحم شدم؟
بکهیون از آغوش چان بیرون اومد و به سمت دختر رفت. دستش رو پشت کمرش گذاشت و به داخل هدایتش کرد.
_نه، منتظرت بودم.
یریم لبخند تصنعی زد و به چان نگاه کرد. چانیول خیلی جدی و خنثی بهش نگاه میکرد. هیچ چیزی رو از نگاهش نمیتونست برداشت کنه.
_بخاطر ایدهی تو کلی عکس خفن ازمون پخش شده و کلی پروموت شدیم. بزودی باید یه جشن بگیریم!
یریم سعی کرد لبخند روی صورتش رو حفظ کنه.
_شما خودتونم خوش عکس بودین اوپا. الان همه کنجکاون که چانیول اوپا کیه... کم کم باید روی این فکر کنیم که چطور همینقدر جذاب معرفیش کنیم تا بیشتر تاثیر بذاره.
بکهیون چشمکی زد و گفت:
_برای اونم ایدههایی دارم. به زودی براتون میگم.
به سمت چانیول برگشت و با حالت اغراق آمیزی گفت:
_اووو چاگیا (عزیزم) بهتر نیست بشینی سر جات. اینطوری سر پا خسته میشی.
و بلند بلند برای خودش خندید. از صورت چانیول معلوم بود که تلاش داره اخم بکنه ولی خندهاش نمیذاشت جدی بمونه.
_ هیو...ونگ!
یریم توی سکوت شیطنتهای اون دو و تماشا میکرد. از صبح و به محض انتشار اون عکسها حال خوبی نداشت. افکار به هم ریختهاش رو نمیتونست نظم بده. شاید برای خیلیها اون عکسها شوخی بود یا به چشم یه شوتینگ کاری بهش نگاه میکردن اما افکار وسواسی یریم مشغول چیزهای دیگهای شده بود. اون کامنتهایی که بکهیون و چانیول رو شیپ میکردن، مثل خنجری توی قلبش فرو رفته بودن و زخمی که شاید کاملا نبسته بود رو دوباره باز کردن. انتهای افکارش پر از خاطرات پس زده شدن توسط چانیول بخاطر گرایشاتش زنده شده بودن و احساس حقارت میکرد. جایگاهش رو با هر شخصی توی زندگی چانیول مقایسه میکرد و تصاویر اون بوسهای که چان با مردی که نمیشناخت، وسط سالن داشت؛ براش تداعی میشدن. اینکه دوستپسرش هم برای خودش نباشه و اون هم لایق و برای چان بدونن، براش سخت تموم شده بود. حسادت و قبول نکردن واقعیت مانعی برای درک بچهگانه و غیر منطقی بودن افکارش شده بودن. اون کاملا جایگاه خودش توی زندگی بکهیون و نوع رابطشون رو فراموش کرده بود و تمام ذهن و تمرکزش روی چانیول بود و بزرگترین چیزی که ازش غافل شده بود، خود چانیول بود. چانیول یریم رو بهتر از هر کسی میشناخت و شاید بخاطر هیونگش، روی همه چیز ریز شده بود!
📌✂️📏
بکهیون در دفترش رو باز کرد. انتظار نداشت که ییشینگ رو اونم در حالیکه سرش رو به پشتی مبل تکیه داده و چشمهاش رو بسته ببینه!
_برای اون منشی بیچارهات خط و نشون نکش... خودم ازش خواستم بهت نگه من اینجام.
هنوز چشمهاش رو باز نکرده بود اما به خوبی ذهن رفیقش رو خونده بود. بکهیون خندهی با صدایی کرد و کنارش نشست و خودش رو به خوبی بهش چسبوند.
_خوش اومدی.
چشمهای ییشینگ هنوز بسته بودن. لبخندی زد که چال روی گونهاش رو به نمایش گذاشته بود. بکهیون انگشت شستش رو به حفرهی دوستداشتنی صورت ییشینگ کشید. چانیول هم از اینا داشت.
_نمیپرسی برای چی اومدم اینجا؟
_برای اومدن به شرکت خودت دلیل نیاز داری؟ یا برای دیدن من؟
ییشینگ پلکهاش رو باز کرد و زیر چشمی به نگاه خیرهی بکهیون جواب داد.
_ممنونم که هنوز باهام دوستی.
از ته دلش این حرف رو زد.
_دوستی من و تو هیچ ربطی به هیچ چیز دیگهای نداره شینگ. برای همین نیازی به تشکر کردن نیست.
صدای بیرون اومدن نفس لرزون ییشینگ که مثل یه آه پر استرس بود، به گوش بکهیون رسید و طولی نکشید که خودش رو زندونی بازوهای رفیقش پیدا کرد.
ییشینگ صورتش رو توی گودی بین گردن و شونهی بکهیون مخفی کرده بود و نفسهای گرمش توی پروندهی خاطرات پوست بکهیون ثبت میشدن.
_پدربزرگ تصمیم گرفته همه چی رو واگذار کنه. امتیاز پخش و صادرات و واردات رو هم یه طورایی از حالت باندی در آورده و داره پخش میکنه بین همه. به اسم جیهیو و خواهر تو و پارک جونگسو یه سری خیریه زده که میخواد به ما بسپرتشون و ضمنا...
نفسی گرفت.
_میخواد اسم تریپل جی رو به بی جِی تغییر بده. به یاد بکهی و جیهیو.
بکهیون طبق عادت همیشگی لبهاش رو جمع کرد و هومی کرد.
_باشه. بیا از کار حرف نزنیم یکم ساکت باش بذار از سکوت لذت ببریم.
چند دقیقهای توی همون حالت مونده بودن و موهای پس سر ییشینگ به دست دوستش نوازش میشدن.
_اجازه؟
ییشینگ با صدای خفهای گفت.
_هوم؟
_عکساتون خیلی خوب شدن.
_خوشت اومد؟ میخوای سری بعد با هم بگیریم؟
بکهیون توی لحظه این پیشنهاد رو داد و فکر قبلیای پشتش نبود. اما خب نیازی به فکر قبلی نداشت. جانگ ییشینگ به قدری خوش قیافه و خوش لباس بود که همه میدونستن که پتانسیل چهره بودن داره.
_لازم نکرده. اگه عکسامون پخش بشه و با هم شیپمون کنن، جنبهشو ندارم باید حتما...
بکهیون که دوستش رو میشناخت محکم توی سرش زد و وسط حرفش پرید.
_ببند جانگ!
صدای خندهی بلند ییشینگ توی اتاق پیچید. چیزی که بکهیون واقعا به شنیدنش نیاز داشت و لبخند رو روی صورت جفتشون آورد.
📌✂️📏
حدودا یک ساعتی میشد که یریم توی اتاق کار مشترکش تنها بود. چان بدون هیچ حرفی اتاق رو ترک کرده بود. بیاعتناییش به یریم بیشتر شده بود و این بیشتر دختر رو عصبی میکرد. حوصلهاش سر رفته بود. از جاش بلند شد تا به بکهیون سری بزنه. نزدیک دفتر از منشی پرسید که آیا میتونه وارد اتاق شه و منشی بهش جواب داد که ایرادی نداره. در دفتر رو زد و آروم بازش کرد.
دوباره چانیول، اول از همه توی دیدش قرار گرفت. دوباره خندان و شاد بود. یریم جنس خندههای چان رو میشناخت. میدونست کی واقعی میشن و کی الکی. چالهای گونه چانیول هیچوقت برای خندههای الکی عمیق نمیشدن. فقط سوالی که توی همون دو سه ثانیه توی سرش ایجاد شده بود، این بود که این دختری که کنارش نشسته و بهش اینطوری نگاه میکرد کی بود؟
_یریما بیا تو. میخواستم صدات کنم.
با صدای بکهیون به سمتش برگشت و در رو بست.
_حوصلهام سر رفته بود، اومدم بهت سر بزنم. مزاحمت که نشدم؟
بکهیون لبخند زد.
_نه به موقع اومدی. وقت آشنایی با عضو جدید تیممونه.
یریم روی مبل کنار بکهیون و مقابل دختر نشست.
_روثی کارش اینه که رنگهای کارهامون رو انتخاب کنه. در واقع باید هم به روز نگهمون داره و هم خاص. رنگآمیزی طرحها و پارچههامونم به عهدهی خودشه. خوشبختانه هم از پس تستهای من و هم از پس تستهای چانیول به خوبی در اومد. به نظر میاد به خوبی هم با چانیول مچ شدن.
بکهیون با لبخند به روثی و چانیول اشاره کرد اما با دقت رفتارهای یریم رو بررسی میکرد. دستهای مشت شدهی یریم رو به خوبی میدید.
_ممنونم رییس. امیدوارم کنار هم به خوبی کار کنیم.
این بار چانیول رو زیر نظر گرفت. چانیول حواسش به یریم نبود. به روثی نگاه میکرد. روثی دختر خوشخنده و مهربانی به نظر میرسید اما به نظر میومد یریم زیاد از حضور دختر جدید خوشحال نشده بود. بکهیون دستش رو دور شونهی یریم گذاشت و به خودش نزدیکتر کرد. سوالهای زیاد توی سرش خستهاش کرده بودن و کلافه... سن بکهیون برای اینطور دراماها زیادی گذشته بود اما نمیتونست خودش رو به اون راه بزنه. باید متوجه میشد که مشکل کجاست.
📌✂️📏