"هی حالت خوبه؟" نایل پرسید، و به سمت لویی که در حال ویرایش کردن کارش بود و دکمه ی فاصله رو با شدت بیشتر می کوبید، رفت.
یکشنبه شب بود و مقاله اش باید فردا صبح ارسال می شد وگرنه با رئیسش که یه آدم قد بلند بد خلق بود، و رفتار دوستانه ای نداشت، به مشکل بر می خورد.
"خوبم...فقط این مقاله لعنتی اعصابم رو خورد کرده." لویی غرید و یه ذره دیگه از قهوه تلخش خورد. تنها چیزی بود که می تونست کمکش کنه وقتی که انقدر خواب آلود بود.
"خب چرا یکم استراحت نمی کنی، مثلا برای ده دقیقه. می تونیم باهم حرف بزنیم." نایل گفت، دسته کاغذ های مربوط به املاک و زمین رو کنار گذاشت و کنار لویی روی مبل نشست.
"خب،" لویی گفت و در لپ تاپش رو محکم بست. برچسب های نرم نئونی از نوت های موسیقی، پرچم پراید و کیتن ها رو زیر انگشت هاش احساس می کرد.
"سوفی چطوره؟" لویی پرسید و یه ابروش رو بالا برد.
"اوه اون خیلی خوبه، قراره هفته ی دیگه برای فشن شو و این چیزا بره نیویورک. خیلی هیجان زده است." نایل گفت و به اینکه چطور چشم های آبی زیبای دوست دخترش از هیجان برق زد وقتی که به نایل این خبر رو گفت درحالی که فر های روشنش پشتش ریخته بود، فکر کرد.
"اون فوق العادس. من قبلا اونجا بودم، اما زیاد یادم نیست. هرچند که غذاهاش عالی بود، مخصوصا پیتزاهاش." لویی جواب داد و با تصور پنیر موزارلا و سس گوجه فرنگی به رنگ رز که روی هر برش پیتزا بود لب هاش رو لیس زد.
نایل خنده کوتاهی کرد و گفت" بسه الان گشنه ام میشه،" و لویی رو هل داد همونطور که می خندید.
"خب اوضاع تو چطوره؟ با هری؟"
لویی ابروش رو بالا برد و نیشخند زد. هیچ وقت جدی راجب احساساتش به هری با نایل حرف نزده بود، اما همخونه اش اون رو از همه بهتر -شاید حتی بهتر از خودش-می شناخت و یک شب صحبت کردن لویی و هری باعث شد که اون دوتا رو کنار هم قرار بده.
"عا..آره، خوبه. اون روز که پیش سوفی بودی ما با هم دیگه کیک پختیم. اون گذاشت بیشتر بشناسمش. دیدی چقدر ساکت و خجالتی بود؟ خب، اون از پوسته اش خارج شد و خیلی بامزه و حتی گستاخه." لویی گفت و لبخند شیرینی زد.
"این فوق العاده است لویی،" نایل گفت و روی پای لویی زد." فکر می کنی که داره یکم بهتر میشه؟" لویی شونه هاش رو بالا انداخت، و آرزو کرد که نایل بتونه درک کنه که اوضاع اونقدر هم خوب نیست.
"خیلی زوده که بخوام اینو بگم،" لویی به آرومی گفت.
"داره مراحلش رو میگذرونه. من بهش گفتم که یکم کیک بخوره...فقطیه تیکه کوچیک، اما قدم بزرگی برای اون بود. اما نی اون برای مدت زیادیه که مریضه. این قراره طول بکشه تا، میدونی، دوباره سالم بشه."
نایل اخم کرد و سرش رو تکون داد. اون راجب بیماری فیزی می دونست و از لویی درموردش شنیده بود، اما هنوز هم سخت بود براش که این اختلال پیچیده رو درک کنه. دلش برای لویی می سوخت که حالا بعد از اینکه فیزی حالشخوب شد، داره این ها رو دوباره طی می کنه و پشت سر میزاره.
"لو فکر می کنی که....از دستم عصبانی نشو خب..." نایل شروع کرد به حرف زدن. حدس زد که اگه زود حرفش رو بزنه ممکنه اون از کوره در بره.
"فکر می کنی که این سالمه؟ رابطه تو و هری؟ منظورم اینه... به نظر میاد اون آماده بودن تو یه رابطه نیست. و این قطعا برای تو سخته که تماشا کنی چطور داره از این ها می گذره."
لویی عبوسانه بهش خیره شد، آهی کشید و با انگشت هاش بازی کرد؛ خیلی خوب می دونست که نایل راست میگه، اما برای اینکه قبول کنه بیش از حد لجباز بود. چیزی که نایل توضیح داد ترسی بود که چندین بار در این هفته توی ذهنش می اومد.
عجیب به نظر می اومد چون که اون فقط چند روزه هری رو ملاقات کرده و حس میکنه انگار اون مثل یک آهن ربا لویی رو به سمت خودش کشید و لویی هر چقدر هم که تلاش کنه نمی تونه از این ( حس) فرار کنه. اون فقط خیلی جذبش شده بود.
"به نظرت فکر نمی کنی که....هری رو برای اینکه بهش کمک کنی میخوای باهاش باشی؟ که شاید بتونی اونطور که به فیزی نتونستی کمک کنی، به هری کمک کنی؟" نایل با ملایمت پرسید.
نایل جدا از اینکه یه فرد همیشه خوشحال و خوش گذرونه و دائم نوشیدنی میخوره، استعداد عجیبی توی باز کردن بحث های عمیق و وحشتناک هم داره، به قدری که بعضی اوقات باعث به گریه افتادن لویی میشه. و الان هم یکی از اون مواقع بود.
"نی،" لویی گفت و سرش رو چرخوند تا قطره اشکی که توی چشمش جمع شده بود رو کنار بزنه. "من- من نمیخوام که تو زیاد وارد این موضوع و جزئیاتش بشی، ما تازه همدیگه رو دیدیم. و این دیوونه کننده است، اما من احساس می کنم که مدت زیادیه می شناسمش..." آهسته چشم هاش رو به زمین دوخت وقتی که متوجه شد شاید نایل داره درست میگه.
"یه جورایی فیزی رو توی اون می بینم و میخوام که بهش کمک کنم، که بهتر بشه. حدس میزنم درست میگی نایل. و می دونم که این رابطه ممکنه درست نباشه... اما من فقط ، فقط بهش احتیاج دارم." لویی گفت و اشک های بیشتری توی چشم هاش جمع شد.
نمی خواست با صحبت های نایل الان وارد کل این قضیه بشه چون که اون کلش رو می دونه، اما توی گذشته لویی رابطه های خیلی بد و نا سالمی داشته، رابطه هایی که باید طبق خواسته اونا رفتار می کرد، باهاش بازی می کردن، ماه های طولانی فریبش می دادن برای اینکه فقط به سکس برسن یا خودشون رو بالا بکشن و بعدش اون رو مثل یه کاغذ مچاله شده دور می انداختن.
اما وقتی که با هری بود این احساس دور انداخته شدن رو نداشت. مثل یه فرد شکست خورده نبود. اگه بخواد روراست باشه، هنوز هم عزت نفسش پایین بود و مشکلات خود باوری داشت، هرچند که شلوغ و گستاخ بودنش باعث میشه معمولا مردم طور دیگه ای فکر کنن.
با اینکه چیزی بروز نمی داد، هنوز هم راجب بدن خودش نا مطمئن بود، مثل شکمش یا ران هاش، که خیلی از پارتنر های قبلیش به خاطرش مسخره اش کردن. و اگرچه قرار نیست به هیچ کس این رو اعتراف کنه، اما توی تاریک و دور ترین افکارش فکر می کنه که شاید به اندازه کافی خوب نیست برای اینکه با کسی تو رابطه باشه، که لیاقتش رو نداره.
بعد از این همه مدت، اگه این همه مردم ولش کردن، پس قطعا مشکل از اونه، نه؟
نایل با دیدن درد توی صورت لویی آهی کشید و به آرومی بازوش رو دور دوستش پیچید." همه چیز خوبه رفیق." نایل زمزمه کرد. "می دونم چه احساسی داری. تو فکر می کنی که بهش احتیاج داری چون که اون باعث میشه احساس امنیت و خواسته شدن داشته باشی. این خوبه، اما برای خوشحالی به کسی تکیه نکن. خوشحالی باید از اینجا بیاد." نایل گفت و دستش رو روی سینه لویی، جایی که قلبش بود، فشرد.
لویی آهی کشید و گفت:" درست میگی نایل، ممنون." به طرفش خم شد و بغلش کرد. "همش همین بود. نمی دونم. قراره دلم براش تنگ بشه."
نایل سرش رو تکون داد، روی دست لویی زد تا خودش رو از بغل یهویی که به نظر می رسید بیش از محکم شده رها کنه." آره ولی می دونی که اون باید برای درمانش بره،" نایل با لحن جدی گفت." وقتی که برگرده و حالش بهتر شد، بعدش می تونید راجب رابطه تون فکر کنید. و تو این مدت، تو می تونی روی خودت کار کنی."
لویی لبخند کوچیکی زد، چشم هاش هنوز هم به خاطر مکالمه ای که داشتن خیس بود." خوشم اومد، این واقعا ایده خوبیه." لویی جواب داد.
~•~•~•~•~•~•
ووت و کامنت یادتون نره💚
ممنون برای 1.06k Reads💕
مرسی که میخونید*-*